یکی بود یکی نبود، دو گوسفند بودند که یکی از آن ها خیلی خیلی کوچک بود و یکی دیگر خیلی بزرگ تر بود، این دو گوسفند با هم برادر بودند. هر روز گوسفند کوچولو و برادرش با هم به دشت و صحرا می رفتند و با هم بازی می کردند و بعد دنبال علف می گشتند و غذایشان را می خوردند. یک روز صبح آن ها مثل همیشه از خانه بیرون رفتند. آن ها در دشت به دنبال غذا می گشتند اما مدت ها بود که باران  نیامده بود و همه علف ها خشک شده بودند. 

داستان گوسفند کوچولو و برادرش

گوسفند کوچولو و برادرش چند ساعتی به دنبال غذا گشتند اما نتوانستند علف سبزی برای خوردن پیدا کنند. خیلی خسته و نا امید شده بودند و پاهایشان درد گرفته بود و دیگر نمی توانستند بدوند، آن‌ها آرام آرام راه می‌رفتند و آرزو می‌کردند کاش علف‌های سبزی در آنجا ببینند اما تا چشم کار می کرد علف ها قهوه ای و خشک بودند.

گوسفند کوچولو و برادرش از صبح تا بعد ازظهر راه رفتند اما علفی پیدا نکردند. خورشید گرم و گرم تر شد. و آن‌ها هر لحظه خسته‌تر، گرسنه‌تر و تشنه‌تر می‌شدند.

آن ها آنقدر راه رفتند تا بالاخره به یک رودخانه رسیدند و آب خوردند. وقتی برادر بزرگ آب خورد و سرش را بلند کرد متوجه یک تکه زمین سبز زیر درخت شد. او سریع به سمت درخت دوید و برادر کوچوکش را صدا زد تا زیر درخت بیاید.

گوسفند کوچولو و برادرش خیلی هیجان زده بودند. اما مقدار سبزه و علف خیلی کم بود و فقط برای یکی از آن ها کافی بود. برادر بزرگ گفت: داداش کوچولو تو برو و علف ها را بخور. من خیلی گرسنه نیستم. گوسفند کوچولو گفت: بیا با هم علف ها را بخوریم. این طوری بهتره.

بعد گوسفند کوچولو و برادرش با هم علف ها را خوردند و وقتی سیر شدند با خوشحالی به خانه شان برگشتند.

📚منبع: tebyan.net

امتیاز دهید