–  گل به چه درد می‌خورد. خشک می‌شود و می‌ریزیش دور. هندوانه خوب است. کمپوت خوب است. تازه کمپوت هم خوب نیست. میوه تازه بهتر است. سیب و گلابی و انگور و انار.

داستان گل

مادر گفت: نه انار خوب نیست. خوردنش سخت است. ممکن است آبش بچکد روی ملافه‌های سفید. ببین چه جور همه‌چیز تمیز است. این جا صبح به صبح ملافه‌ها را عوض می‌کنند. خودم دیدم.

اما عباس گریه کرد و گفت: من گل می‌خوام. سبد بزرگ گل. مثل آن سبد. ببین برای مریض کناریم چه سبد گلی آوردند. آن وقت شما برای من هندوانه آوردید.

همه دور عباس جمع بودند. خاله، عمه، پسرعمو، دخترخاله زهره. زهره گفت: خب چه عیبی دارد برایش گل بیاوریم. دفعه بعد برایت گل می‌آوریم.

–  شاید تا دفعه بعد مرخصم کردند. من گل می‌خواهم.

مادر گفت: گل مصنوعی می‌آوریم که بماند. وقتی هم مرخص شدی با خودمان می‌آوریمش خانه. می‌گذاریمش روی کمد.

– نه من گل درست‌وحسابی می‌خواهم. این جا تو این بیمارستان همه گل تازه می‌آورند. هیچ کس هندوانه نمی‌آورد.

پدر هندوانه را پاره کرد:

– هندوانه که خیلی دوست داری. جگرت حال می‌آید. ببین چه قدر رسیده و سرخ است!

و گل هندوانه را گذاشت تو دهانش. گل بزرگ بود. آبش از دو طرف دهان زد بیرون. روی ریشش راه کشید. مادر اشاره کرد که با دستمال‌کاغذی دهانش را پاک کند.

پرستارهای جوان و خوش‌لباس و خوش‌خنده می‌آمدند کنار تخت عباس، نگاهی به همراهانش می‌کردند و با پوزخندی رد می‌شدند. تا به حال این‌جور مریض و ملاقات‌کننده‌هایی نداشتند. یکی‌یکی به هم خبر می‌دادند بروید اتاق 43 ببینید چه بساطی راه انداخته‌اند.

بیماران بیمارستان آدم‌های پول‌دار و آن چنانی بودند. بیمارستان گرانی بود. ملاقاتی های عباس روستایی‌های فقیر حاشیه شهر بودند. هرگز پایشان به این‌جور بیمارستان‌ها کشیده نشده بود.

راننده آقای دکتر رضایی آمد به ملاقات عباس. با پدر و مادر عباس چاق‌سلامتی کرد و دست زد پشت عباس که:

– چطوری شازده. خیلی خوش می‌گذرد نه؟ شانس آوردی که آدم خوبی زد بهت. هر کس دیگر بود فرار می‌کرد. هم آدم خوبی است هم دل رحم است. فقط عیبش این است که خیلی گرفتار است. روزی دو تا عمل می‌کند. گفت من بیایم بهت سر بزنم. این بیمارستان مال یکی از دوستانش است. بهت که می‌رسند؟ چیزی نمی‌خواهی؟

و دست کرد توی جیبش و چند اسکناس گذاشت زیر بالش عباس.

– بیا هر چه خواستی برای خودت بخر. ان‌شاءالله تا چند روز دیگر مرخص می‌شوی.

بعد رو کرد به پدر عباس:

–  شما هم رضایت بده. سخت نگیر.

عباس گفت: برو برام سبد گل بخر. مثل سبد گلی که بالای تخت آن مریض است. دلم می‌خواهد مثل همه مریض‌ها من هم گل داشته باشم.

– باشد. ولی قیمتش خیلی زیاد می‌شود. می‌دانی آن سبد گل چه قدر گران است؟

مادر گفت: پولش را بدهید. گل می‌خواهد چه کار؟ فردا خراب می‌شود می‌ریزد دور.

عباس لج کرد:

– من گل می‌خواهم.

راننده رفت و از گل فروشی روبه‌روی بیمارستان دسته‌ای گل گرفت و آورد گذاشت بالای سر عباس. عباس نگاهی به گل کرد و لبخند زد. زیر لب گفت: من سبد بزرگ گل می‌خواستم.

و صورتش را چسباند به تشک. پرستاری آمد و به عباس قرص داد.

عباس گفت: خانم گلدانی بیاور و گل مرا بگذار توی گلدان آب هم بریز که تازه بماند.

آن قدر طول نکشید که دسته‌ی گل عباس رفت توی گلدان.

ساقه‌ی گل‌ها توی آب بود. عباس عینکش را زد و گلش را نگاه کرد.

صدا توی بیمارستان پیچید: از ملاقات‌کنندگان محترم خواهشمندیم بیمارستان را ترک کنند. وقت ملاقات تمام شد.

پدر و مادر و باقی ملاقات‌کنندگان رفتند. راننده هم رفت. موقع رفتن گفت: آقای دکتر خودشان فردا می‌آیند بهت سر می‌زنند. کاری نداری؟

–  نه.

عباس خوشحال بود. مثل باقی بیماران گل تازه و شاداب داشت. گرچه سبد بزرگ گل آن جور که او می‌خواست نبود. دور تخت بغل‌دستی‌اش پر از گل بود.

شب به عباس مسکن زدند و قرص خواب دادند. خدا رحم کرده بود فقط پایش شکسته بود و سرش خورده بود به جدول. دو روز بی‌هوش بود. عکس گرفته بودند و دیده بودند که به خیر گذشته است.

مادرش گفته بود: از بس سربه‌هوایی. آخر آدم توی خیابان به لانه‌هایی که توی درخت است چه کار دارد!

عباس هرروز که از مدرسه می‌آمد سرش را بالا می‌گرفت و لانه‌ها را می‌شمرد. از یکی‌شان صدای جیک‌جیک جوجه می‌آمد که اتومبیلی زد بهش.

عباس صبح که از خواب برخاست، اول گلش را نگاه کرد. خودش را کشاند بالا و گل را بو کرد. پرستار آمد کمکش کرد و بردش دست‌شویی.

وقتی راه می‌رفت سرش درد می‌کرد و گیج می‌خورد. پرستار گفت: کم‌کم خوب می‌شوی. ببین حالت بهتر از دیروز است.

روز بعد از دست‌شویی که برگشت چشم‌هایش سیاهی رفت. افتاد روی تخت. پرستار ملافه را کشید رویش. بعد پایین ملافه را بالا زد و بهش آمپول زد. دردش گرفت؛ اما خوابید. بیدار که شد سرش را بلند کرد. عینکش را زد و دید گلش نیست!

– گلم کو؟ دسته گلم کو؟

نه گل بود و نه گلدان.

پرستار گفت: آمدند تمیز کردند. گلت را انداخته‌اند تو سطل آشغال.

– چرا؟

– خراب شده بود.

بالای تخت بغل‌دستی‌اش پر از سبد گل تازه بود. سبدهای جورواجور بزرگ و کوچک همه رنگ. هر روز ملاقاتی‌ها سبد های تازه می‌آوردند.

عباس زد زیر گریه: من گلم را می‌خواهم.

بیمار بغل‌دستی که پسرکی خوش‌رو بود گفت: هر کدام از سبدهای مرا خواستی مال تو. بگذار بالای سرت.

– نه من گل خودم را می‌خواهم. چرا انداختنش دور؟

– آن دیگر به درد نمی‌خورد. رئیس بیمارستان اگر ببیند بالای سر مریضی گل پژمرده و خشکیده است دعوا می‌کند. می‌گوید کلاس بیمارستان پایین می‌آید.

عباس زار می‌زد. بیمارستان را گذاشته بود روی سرش:

– من گلم را می‌خواهم. گل خودم را.

پرستار گفت: گریه نکن. خودم یک دسته گل قشنگ و تازه برایت می‌آورم.

– نه من گل خودم را می‌خواهم.

– گل که با گل فرق نمی‌کند. مگر گل تو چه جوری بود؟

– رویش پروانه می‌نشست خودم دیدم.

پرستار به او آمپول زد. عباس عینکش را زد. چشم‌هایش را بست و به خواب رفت.

📝نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی

منبع: کتاب پلو خورش

امتیاز دهید