روزی روزگاری سه ماهی در دریاچهای زندگی میکردند که با هم دوست بودند. یکی از آنها قبل از هر کاری فکر میکرد. ماهی دوم وقتی مشکلی پیش میآمد برای حل آن مشکل چارهای میاندیشید، اما ماهی سوم با آن دو فرق داشت.
او هیچ وقت از فکرش استفاده نمی کرد. چون عقیده داشت اگر قرار باشد اتفاقی برایش بیفتد، میافتد و نمیتواند کاری انجام بدهد. یک روز، ماهی عاقل داشت در دریاچه شنا میکرد که صدایی شنید. خوب گوش کرد. صدا، صدای دو ماهیگیر بود.
اولی گفت: «این دریاچه خیلی بزرگ است. حتماً ماهی های زیادی در آن زندگی میکنند.»
دومی گفت: «بله، پس بهتر است فردا برای ماهیگیری به اینجا بیاییم.»
ماهیگیرها از دریاچه دور شدند. ماهی اول هم شنا کنان خودش را به دوستانش رساند و همه چیز را گفت. بعد، از آنها خواست تا از آبراهی که به دریاچه دیگر میرسید فرار کنند. ماهیِ دوم گفت: «دوست خوبم. من از اینجا نمیروم، اما اگر ماهیگیرها آمدند و برایم مشکلی پیش آمد برای نجات خودم فکر میکنم.»
ماهی سوم گفت: «اما من از اینجا تکان نمیخورم. من اینجا به دنیا آمدهام و بزرگ شدهام. من اینجا میمانم. هرچه قرار باشد اتفاق بیفتد میافتد و از دست ما هم کاری ساخته نیست.»
ماهی اول خود را به آبراه رساند و به سوی دریاچه دیگر حرکت کرد، اما آن دو ماهی در دریاچه ماندند. فردای آن روز، خورشید که از پشت کوهها بیرون آمد، دوماهیگیر خود را به دریاچه رساندند و تور را در آب پهن کردند.
آن دو ماهی که در دریاچه مانده بودند همراه ماهیهای زیاد دیگری در تور گرفتار شدند. ماهیگیرها تور را به ساحل بردند. ماهی دوم برای نجات خودش فکر کرد.
او خودش را به مردن زد و ماهیگیرها که ماهی مرده نمیخواستند، او و دیگر ماهیهای مرده را در ساحل انداختند. او وقتی خود را در ساحل دید، هرطور بود جست و خیز کرد و خود را دوباره به دریاچه رساند.
ماهی سوم که هیچ وقت از فکرش استفاده نکرده بود در تور پایین و بالا میپرید، اما دیگر دیر شده بود و راهی برای نجات نداشت. ماهیگیرها او و بقیه ماهیها را برای فروش با خودشان بردند.
منبع: کتاب قصه های شیرین و دلنشین کلیله و دمنه
ناشر: موسسه نشر و تحقیقات ذکر