در روزگار قدیم ، پادشاهی سنگ بزرگی را در یک جاده ی اصلی قرار داد. سپس در گوشه ای پنهان شد تا ببیند چه کسی آن را از مسیر برمیدارد. برخی از بزرگان ثروتمندان با کالسکه های خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. هیچ یک از آنان کاری به سنگ نداشتند.

داستان سنگ

یک مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و سعی کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن ها و عرق ریختن های زیاد بالاخره موفق شد. 

هنگامی که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را به دوش بگیرد و به راهش دامه دهد، متوجه شد کیسه ای زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است.

کیسه را باز کرد پر از سکه های طلا بود و یادداشتی از جانب شاه که این سکه ها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایی چیزی را می دانست که بسیاری از ما نمی‌دانیم!!

📚منبع: وبلاگ داستانهای جالب

امتیاز دهید