مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرده بود و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو گوش نمی داد و چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و در مورد ساندویچهای خود توضیح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
وقتی کارش بالا گرفت او ابزار کارش را زیادتر کرد. و وقتی که پسرش از مدرسه نزد او می آمد به او کمک میکرد. کم کم وضع آنها عوض شد.
روزی پسرش به او گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نمیدهی؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد و گفت هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه او می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش می داد و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.
مشورت خوب است، نه گوش سپردن به حرفهای دیگران.
📚منبع: dastanak.com