آقای هندوانه
هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه یک بچه را…
هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه یک بچه را…
میمون کوچولو خانهاش را خیلی دوست داشت. خانهی او در یک شهر بزرگ، در یک باغوحش بزرگ و…
سه بیمار جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که…
ابرک ابر کوچکی بود که یک روز شروع کرد هق هق گریه کردن. باد که از آن طرف…
یكی بود یكی نبود. موش كوچولو در لانه پیش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتنی می بافت.…
در دهی کوچک ، امّا بسیار زیبا و با مردمانی مهربان و دلسوز، پسرکِ چوپانی زندگی می کرد.…
جوجه کوچولو بالاخره تخم خودش را شکست و از آن بیرون آمد. مامان مرغ با خوشحالی او را…
بهار بود. گنجشکی توی لانه اش سه تا تخم گذاشته بود و روی تخم ها خوابیده بود، او…