یکی بود یکی نبود. ننه پیرزنی بود که یک روز تصمیم گرفت به دیدن دخترش برود. پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه، که یک دفعه یه گرگ گنده جلویش ظاهر شد و گفت : آهای ننه پیرزن کجا می‌ری؟ بیا که وقت خوردنت رسیده.  ننه پیرزن گفت: من که پیرم و پوست و استخون. بگذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد میام تو منو بخور. گرگه گفت : خب برو. من همین جا منتظرم.

داستان کدو قلقله زن

ننه پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پلنگ. پلنگه گفت: آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ هیچ جا نرو که من خودم می خورمت. پیرزنه گفت: من پیرم، پوست و استخونم بزار برم خونه دخترم پلو و چلو بخورم چاق و چله بشم، بعد می آم تو منو بخور. پلنگه گفت : خیلی خب برو اما من همین جا منتظرم.

پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به آقا شیر. آقا شیر یک خرناسی کشید و گفت: ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا اینجا که می خوام بخورمت. ننه پیرزن گفت: ای آقا شیر عزیز آخه من پیرزن پوست و استخون که خوردن ندارم. بزار برم خونه دخترم حسابی بخورم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. آقا شیر هم که دید بد نمی گه، گفت : باشه برو اما من همین جا منتظرم.

خلاصه پیرزن رفت و رفت و رفت تا به خانه دخترش رسید. چند شب که ماند دلش شور خانه زندگی‌اش را زد و خواست که برگردد، اما می دانست که شیر و گرگ و پلنگ سر راه منتظرش هستند. به دخترش گفت هر وقت رفتی بازار یک کدو تنبل گنده برام بخر. دخترش هم رفت و ی‌ کدوی تنبل بزرگ براش خرید و نشستند توی کدو را حسابی پاک کردن و ننه پیرزن رفت در آن نشست و به دخترش گفت یک قل بده تا من باهاش برم.

کدو و پیرزن قل خوردن و رفتند و رفتند تا رسیدند به آقا شیر. آقا شیر گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ پیرزنه از تو کدو گفت: والله ندیدم بالله ندیدم . به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. شیره قِلش داد.

کدو رفت و رفت تا رسید به پلنگه. پلنگ گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ پیرزنه از اون تو گفت: والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. پلنگه قِلش داد و کدو رفت.

کدو رفت و رفت تا رسید به آقا گرگه. گرگه گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن.؟ پیرزنه از توی کدو گفت: والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. آقا گرگ یک قِل آرام داد. کدو خورد به یه سنگ بزرگ و از وسط دو نصف شد و پیرزن آمد بیرون.

گرگ گفت : خوب گیرت آوردم. داشتی از چنگ من فرار می کردی؟ الان می خورمت.

پیرزنه گفت:آقا گرگه به جان شما رفته بودم این تو که قل بخورم و زودی بیام شما منو بخوری. اما حالا که رفتم این تو حسابی کثیف شدم و بوی کدو گرفتم. این دم آخری که می خوای منو بخوری بزار من برم حموم لااقل منو تمیز بخور که فردا پشت سرم حرف در نیارن که عجب پیرزن شلخته ای بود. گرگ یک کم فکر کرد و گفت بدم نمی گه. تمیز بشه خوشمزه ترم می شه.

خلاصه آقا گرگ قبول کرد ولی گفت خودم باید پشت سرت بیایم که مطمئن شوم فرار نمی کنی. پیرزن هم از خدا خواسته گفت : باشه بیا . من که نمی خوام در برم.

آن‌ها رفتند و رفتند تا به حمام رسیدند. ننه پیرزن وقتی  خیلی سریع  یه مشت خاکستر برداشت و تو چشم آقا گرگ پاشید. داد و فریاد گرگ به آسمان رفت و یک دفعه همه اهل آبادی سر رسیدند و با چوب و چماق به جان گرگ افتادند . گرگ هم دوپا داشت دوتای دیگر هم قرض گرفت و دمش را گذاشت رو کولش و فرار کرد و دیگه هیچ وقت آن دور و برا پیداش نشد.

📚منبع: atalmataltootooleh.com

امتیاز دهید