در دهی کوچک ، امّا بسیار زیبا و با مردمانی مهربان و دلسوز، پسرکِ چوپانی زندگی می کرد. پِدر پسرک را همه می شناختند و به او اطمینان داشتند. بعضی از مردم دِه، گوسفندان خود را به او سپرده بودند. او هم آنها را به پسرک سپرده بود تا هر روز آنها را به چَرا ببرد. او به پسرک گفته بود که اگر گرگی به گوسفندان نزدیک شد، فریاد بزند و کمک بطلبد.

داستان چوپان دروغگو

روزها و هفته های اول این کار برای پسرک سرگرمی بود. او گوسفندان را به تپّه های اطراف می برد و از گردش در طبیعت لذّت می برد؛ امّا بعد از مدّتی از این کار خسته شد. روزی از روزها که پسرک مثل همیشه گوسفندان را به چَرا برده بود. صدایی شنید: «کمک، کمک! آتش! آهای مردم کمک!»

مردمِ دِه کار خود را رها کردند و با هر چه در دست داشتند به سوی خانه ای راهی شدند که صدا از آن شنیده می شد. پسرک نمی توانست گوسفندان را رها کند. او همان جا نشست و به مردم که شتاب زده به هر سو می دویدند، نگاه کرد. آن روز برای پسرک مثل همیشه نبود. دیدن مردم ترسیده و هیجان زده اورا سرگرم کرده بود. روزها گذشتند.

روزی از روزهای بهاری بود. گوسفندان مشغول خوردن علف بودند. پسرک با خود فکر کرد: «چطور است کمی تفریح کنم؟» و ناگهان فریاد زد: «گرگ! گرگ! کمک! آهای کمک!!»

مردمِ دِه با سنگ، چوب و هر چه در دست داشتند، دوان دوان آمدند. امّا با دیدن پسرک که می خندید، بر جا ماندند. آن ها از دروغ پسرک ناراحت شدند، ولی او را بخشیدند.

مرد آهنگر گفت: «از نادانی این کار را کرد.»

مرد نجّار گفت: «او جوان قوّی، اما بی تجربه است.»

و خوار با فروش گفت: «این بار برایش تجربه شد.»

مدّتی گذشت. یک روز گرم تابستانی بود. پسرک از تنهایی بی حوصله شده بود، با خود فکر کرد: «خوب است امروز هم کمی تفریح کنم.» و ناگهان فریاد زد: «آی گرگ! آی گرگ!»

مردم ده بار دیگر هراسان از راه رسیدند، پسرک در حالی که می خندید، گفت: «سگی را با گرگ اشتباه گرفتم.» مردم خیلی عصبانی شدند.

آهنگر گفت: «افسوس که کوره داغ و آماده کارم را رها کردم برای تو ای پسرک دروغ گو.»

خواربار فروش گفت: «من هم صندوق دَخل خود را رها کردم.»

مرد نجّار گفت: «من که دیگر حرف این پسرک را باور نمی کنم.»

پسرک که از خنده ی شدید تابِ ایستادن نداشت، گفت: «این فقط یک شوخی بود.» همه به کار خود باز گشتند.

روزها گذشتند. پسر چوپان مثل همیشه گله ی گوسفندان را برای چَرا به تپّه می برد. روزی ناگهان متوجه شد که گرگی به گله اش نزدیک می شود. او وحشت زده فریاد زد: «آی گرگ، آی گرگ.» همه می دانیم چه شد! مرد کشاروز نگاهی به دکّان مرد آهنگر کرد. آن ها لبخند بر لب به کار خود ادامه دادند. مرد نجّار و خواربار فروش هم هیچ تلاشی برای کمک به پسرک چوپان نکردند.

پسرک بلندتر و قوّی تر فریاد زد، امّا بی فایده بود. یکی از مردم ده گفت: «او فقط شوخی می کند.» دیگری گفت: «و نمی داند که چه شوخی زشتی می کند.» دیگری ادامه داد: «دروغ می گوید، او دروغ گو است.» آن روز، هر طور بود، پسرک چوپان از دست گرگ فرار کرد. گرگ هم گوسفندان زیادی را پاره کرد.

📚منبع: کتاب چوپان دروغگو
📝نویسنده: ژاله راستانی
ناشر: نشر ذکر، کتاب های قاصدک 

4/5 - (4 امتیاز)