میمون کوچولو روی درخت ها بازی می کرد. همه اش توی هوا، از شاخه ها آویزان می شد و می پرید این طرف، می پرید آن طرف. یک روز با دمش از شاخه ای آویزان شد. یک مار که روی شاخه خوابیده بود، فِشی کرد و افتاد روی شاخه پایینی. میمون کوچولو گفت: « وای! ببخشید، ندیدمتان! » 

داستان میمون بازیگوش

بعد، از نارگیلی آویزان شد و تاب خورد و پرید روی شاخه دیگر. نارگیل هم از آن بالا کنده شد و افتاد توی لانه گنجشکها. جوجه گنجشکها ترسیدند و جيک جيک کردند. میمون کوچولو داد زد: « وای! ببخشید، ندیدمتان! »

بعد، شاخه نازکی را گرفت و یک تاب بلند خورد و شیرجه زد روی سنگی که وسط برکه بود. قورباغه سبز از روی سنگ لیز خورد و شلپی افتاد توی آب. میمون کوچولو داد زد: « وای! وای ببخشید، ندیدمتان! »

بعد هم پرید بالا و تنه درختی سیبی را گرفت و رفت بالا و بالا و بالاتر. آن وقت روی درخت سُر خورد و آمد پایین و افتاد روی کله خرس تنبل ! میمون کوچولو داد زد: « وای! ببخشید، ندیدمتان! »

بعد با دُمش از شاخه ای آویزان شد و خواست سیبی بچیند که سیب یهو از ان بالا چرخ خورد و چرخ خورد و تالاپی افتاد پایین. اما دنگ … دونگ … دینگ و شترق شاخه نازک درخت شکست. میمون کوچولو افتاد روی خارهای تیز خارپشت: « آخ! » 

میمون کوچولو همین طور که تیغ ها را یکی یکی از پشتش در می آورد، گفت: « حواست کجاست؟ » خارپشت سرش را بالا آورد و گفت: « وای! ببخشید، ندیدمتان! »

📚 منبع: beytoote.com

امتیاز دهید