یکی بود، یکی نبود. یه موشی بود و یه مامان موشی. مامان موشی هر جا می رفت، موشی می گفت: « منم میام. منم میام. » یک روز موشی و مامان موشی داشتند تند تند می رفتند. رسیدند به چشمه. موشی گفت: خسته شدم. من تشنمه.

داستان موش کوچولو

مامان موشی گفت: « همین جا استراحت کن. از این چشمه، آب بخور تا من برگردم. » موشی رفت لب چشمه، آب بخورد. یهو عکس یه ابر گُنده را توی آب دید. گفت: « تو کی هستی که افتادی تو آب؟ »

ابر گُنده کمی وول خورد. نور زد توی چشمه و گفت: « من ابر رعد و برقی ام! » موشی ترسید. پرید پشت سنگ و قایم شد. یه برگ گرفت روی سرش که پیدا نباشه و گفت: « من کوچولواَم! می ترسم! » ابر گُنده گفت: « آخی! موشی کوچولو. باشه دیگه نور نمی زنم. »

ابر گنده یواش یواش چیک چیک کرد. باران شد و گفت: « نترس موشی! حالا دیگه بارانم. » موشی به باران نگاه کرد. باران چیک و چیک می افتاد روی زمین و قایم می شد. موشی خندید و فریاد کشید: « چه باران زیادی! » و روی زمین دنبال چیک چیک ها دوید. پرید این چیک را بگیرد، از توی دستش سُر خورد و در رفت. پرید آن چیک را بگیرد، آن یکی هم در رفت.

موشی از این چیک باران روی آن چیک باران پرید. خیسِ خیس شد. سردش شد و عطسه کرد. موشی دم و سرش را تکان داد، چکه های باران، چک چک روی زمین می ریخت. موشی به ابر گفت: « من کوچولواَم! خیس که می شم، سردم می شه. می لرزم. » اما ابر جوابی نداد!

موشی هر چی گوش کرد، صدائی نشنید. داد زد: « کجا رفتی؟ قهر کردی؟ » اما باز هم هیچی نشنید! نه صدایی نه چیکی. موشی، دوباره رفت سر چشمه. یک ابر کوچولو توی آب دید. گفت: « ابر کوچولو! یه ابر گُنده ندیدی؟ »

ابر کوچولو خندید و گفت: « دیدم. ابر گُنده، خودم بودم. گُنده بودم، رعد زدم و برق زدم. چیک چیکِ باران شدم. حالا هم یه ابر کوچولو شدم. » موشی خندید. نشست سر چشمه و آب خورد.

📚منبع: tebyan.net

امتیاز دهید