یكی بود یكی نبود. موش كوچولو در لانه پیش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتنی می بافت. حوصله موش كوچولو سر رفت. پاشد و یواشكی از لانه آمد بیرون. مادرش متوجه نشد. موش كوچولو جلوی لانه نشست و شروع كرد به خاک بازی.
بوی موش كوچولو به دماغ گربهی شكمو كه همان نزدیكیها قدم می زد، خورد. گربهی شکمو راه افتاد و آمد جلوی لانهی موش كوچولو ایستاد. موش كوچولو آنقدر سرگرم بازی بود كه گربه را ندید.
گربه آهسته رفت و دستش را دراز كرد تا او را بگیرد. ناگهان مامان موش كوچولو متوجه شد که او در لانه نیست، آمد دم در . گربه را دید ، ترسید پس به سرعت دم موش كوچولو را گرفت و كشیدش در لانه و در را بست.
موش كوچولو جیغ كشید و گفت: وای دمم درد گرفت، چیكار میكنی مامان؟
مامانش گفت: از دست گربه نجاتت دادم. اگه دیر رسیده بودم ، الان گربه خورده بودت.
موش كوچولو رفت پشت پنجره و گربه را دید كه دمش را روی كولش گذاشته بود و داشت می رفت. نفس راحتی كشید و مامانش را بغل كرد و بوسید و گفت: مامان جون متشكرم كه مواظبم بودی و نگذاشتی بلایی به سرم بیاد.
مامانش خندید و گفت: بچه ی سربه هوا ، اگه مواظبت نبودم الان تو معده گربه شكمو بودی.
بعد بافتنیش را برداشت و دوباره مشغول بافتن شد. موش كوچولو هم با دقت به دستهای مامانش نگاه می كرد تا یاد بگیرد و او هم بافتنی ببافد و حوصلهاش سر نرود.
📚منبع: tebyan.net