دو تا سنگ بودند، يكی سياه، یکی سفيد. يكی اينور رود، يكی آنور رود. سنگها دوست داشتند كنار هم باشند. با هم درد دل كنند. رازهايشان را به هم بگويند. امّا رودخانه خيلی بزرگ بود. خيلی هم گود بود. برای همين سنگها نمیتوانستند بروند پيش هم. مجبور بودند دور از هم باشند، بسوزند و بسازند.
يک روز قورباغهها، قورقور، شيپور زدند و گفتند: «آهای آهای خبر خبر! ماهی طلايی داره میاد اين طرف. هر آرزويی داريد بهش بگيد. ماهی طلایی همهی آرزوتونو برآورده میكنه. آهای آهای! نكنه يه وقت يادتون بره. نكنه يه وقت خواب بمونيد! »
سنگ ها خوشحال شدند. ذوق كردند. ماهی طلايی از راه رسيد. از سنگها آرزويشان را پرسيد. سنگ سياه آرزو كرد برود آن طرف رود. سنگ سفيد هم آرزو كرد بيايد اين طرف رود. آرزويشان برآورده شد.
حالا سنگ سياه آن طرف رود بود. سنگ سفيد اين طرف رود. ماهی طلايی هم رفته بود!
📝نویسنده: محمدرضا شمس