چند تا بچّه توی کوچه، توپ بازی می کردند. یکی از بچه ها عینکی بود. یک دفعه توپ پرواز کرد و خورد به عینک بچه عینکی. عینک پرتاب شد روی شاخه یک درخت.

داستان عینک

روی شاخه خانه یک کلاغ بود.

کلاغه با شیشه های عینک برای خانه اش دو تا پنجره درست کرد.

بعد هم از پشت پنجره ها به بیرون نگاه کرد و گفت : وای ، وای ، دنیا چقدر تار شده است!

آن وقت عینک را انداخت پایین. عینک افتاد جلوی پای بچه عینکی.

بچه عینکی ، عینک اش را برداشت و آن را به چشم هایش گذاشت و با خوشحالی گفت : دنیا بدون عینک چقدر تار بود!

📝نویسنده: ناصر کشاورز
📚منبع: وبلاگ به یاد بابا، رشد کودک

امتیاز دهید