یکی بود یکی نبود در یک باغ قشنگ که پر از میوهای جور واجور مثل گلابی، سیب و پرتقال بود، پیرترین درخت، درخت سیبی بود که میوهایش خیلی کم شده بود. یک روز آقای باغبان یک دانه سیبی را که قبلا کاشته بود و حالا درختچه شده بود را آورد پیش درخت پیر تا از او کار یاد بگیرد چون درخت پیر خیلی تجربه داشت. درختچه، خیلی درخت سیب را دوست داشت.
روزها همینطور میگذشت تا اینکه یک روز صبح آقای هیزم شکن آمد درخت سیب را بِبُرد. درختچه کوچولو خیلی ناراحت شد و گریه کرد. درخت سیب گفت گریه نکن عزیزم تو که اینجا تنها نیستی دوستان خوبی اینجا داری. اما فایده نداشت درخت کوچولو گریه میکرد.
آقای هیزم شکن درخت سیب را قطع کرد و به کارگاه نجاری برد. آنجا درخت را بریدند و به جاهای مختلف دادند درخت حالا اسمش عوض شده بود اسمش شده بود چوب که به همه جا برده شده بود.
یک روز پسری با مادرش رفت مغازه یک جعبه مداد رنگی خرید و به خونه آورد تا نقاشی بکشد. پسر به باغشان رفت تا آنجا نقاشی کند. وقتی نقاشیش تمام شد مداد رنگیش را آورد تا نقاشیش را رنگ کند مدادها خوشحال یکی یکی آمدند بیرون تا دور و برشان را نگاه کنند.
مداد آبی که آمد بیرون یک دفعه تعجب کرد و با خوشحالی نگاه کرد، بلند گفت سلام. درختهای که آنجا به این طرف و آنطرف نگاه کردند اما چیزی ندیدند چون مداد کوچولو خیلی کوچیک بود.
پس دوباره سلام داد و گفت پایین را نگاه کنید من مداد آبیام منو نمیشناسید! من درخت سیبم. بعد خودش هم از حرفش خندهاش گرفت. درختها حرفش را باور نکردند و به او خندیدند.
مداد آبی گفت: گفت حق دارید بخندید چون هیچ کس نمی داند من یک روزی اینجا یک درخت سیب بودم من را بردند کارگاه نجاری و هر تکه ام رفت جایی و یک چیز از من درست کردند از یک تکهام هم مدادهای مختلف درست کردند. امروز که این پسر ما را آورد اینجا، باورم نشد دیدم دوباره آمدم همان جایی که اول بودم.
حالا که درختها فهمیده بودند این همان درخت سیب دوستشان است، خیلی خوشحال بودند مخصوصا درخت سیب کوچولو که از دیدن دوستش خیلی خوشحال بود.
منبع: dastanak.niniweblog.com