خرگوش سفید داستان بود یک آرزوی عجیب داشت او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند او حیوان عجیبی است و هر کاری را میتواند انجام دهد. یک روز خرگوش در جنگل یک سنجاب را دید. سنجاب، مشغول درست کردن لانهای در دل تنه درخت بود.
خرگوش فریاد زد: سلام آقای سنجاب. کمک نمیخواهی؟ سنجاب عرق روی پیشانیاش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید: تو چه کمکی میتوانی بکنی؟ خرگوش دمش را تکان داد. دستهایش را به کمر زد و گفت: من میتوانم با دندانها و پنجههای تیزم، در یک چشم برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.
خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید میتوانست برایم لانه بسازد.» خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاکپشت پیر را دید.
لاکپشت آرام به طرف رودخانه میرفت. خرگوش سلام کرد و پرسید: آقای لاکپشت! میتوانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم. لاکپشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت: عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید میتوانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.
خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی، یکی، پرتقالها را جمع میکند و در سبدی بزرگ میگذارد. جلو رفت سلام داد. گفت: خانم میمون زحمت نکشید. من میتوانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه پرتقالها را جمع کنند و سبد را تا خانهی شما بیاورند.
میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بیاعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت: عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام میدهند.
خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید: کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانهات بگذارم؟
جوجه دارکوب جواب سلام داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر میگردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد میکنند. پس لطفا مرا توی لانهام بگذار.» خرگوش که فکر نمیکرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت: اما من الان خستهام. نمیتوانم پرواز کنم!
ناگهان بچهدار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانهام نگذاری، به همه میگویم خرگوش سفید نمیتواند پرواز کند.» خرگوش دستپاچهتر شد و گفت: باشد! گریه نکن! همین الان پرواز میکنیم.
او این را گفت و با یک دستش جوجهدار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد.
جوجه دارکوب همینطور گریه میکرد و میگفت پرواز کن! پرواز کن!
حیوانات جنگل با شنیدن صدای جوجه دارکوب، یکی یکی آمدند. وقتی خرگوش سفید حیوانات را دید، جوجه دارکوب را انداخت و فرار کرد.
جوجه دارکوب به کمک پرندههای دیگر به لانهاش برگشت اما خرگوش سفید دیگر نتوانست پا به آن جنگل بگذارد.
منبع: tebyan.net