یکی بود یکی نبود. در چمنزاری بره کوچولویی با خانواده اش زندگی میکرد و چون خیلی بعبع میکرد، به اون میگفتند بع بعی. در آن نزدیکی چشمهای بود که این چشمه آب خنک و گوارایی داشت. یک روز بع بعی کوچولو رفت سرچشمه تا آب بخوره که خاله قورباغه را در آنجا دید. بع بعی به خاله قورباغه گفت: بع بع سلام خیلی وقت بود که ندیده بودمت. این مدت کجا بودی؟
قورباغه گفت: آن طرفتر یک جنگل سبز و خرم است، به آنجا رفته بودم. میخواهی تو هم ببینی؟
بع بعی گفت: بله خیلی دلم میخواهد به آنجا برویم بع بع. و بعد با هم به طرف جنگل راه افتادند. رفتند و رفتند تا به جنگل سبز و خرم رسیدند. بره کوچولو از آنجا خیلی خوشش آمد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن، ولی ناگهان صدای خاله قورباغه را شنید که گفت: فرار کن… فرار کن… خطر… خطر… .
بع بعی برگشت تا ببینه چه خبره دید که خرس بزرگی با عصبانیت جلویش ایستاده و گفت: نفهمیدم با اجازه چه کسی به منطقه من پا گذاشتی؟
خرس بزرگ دست بره کوچولو را گرفت، برد انداختش در زیرزمین خانهاش و زندانیاش کرد و بهش گفت: من تو را نمیخورم، ولی بهترین خوراک برای آقا گرگه هستی. بع بعی یک روز کامل در زندان به سر برد و گریه کرد. آخر شب بچه های خرس آمدند و برایش غذا آوردند.
فردای آن روز یکی از بچه خرسها آمد که به بع بعی سر بزند، چشمش به زنگولهای که دور گردن بع بعی بود، افتاد و پرسید: این چیه؟ بده ببینم.
ناگهان فکر خوبی به خاطر بره کوچولو رسید. آن را درآورد و داد به بچه خرس و گفت: بع بع وقتی به گردش رفتی، آن را به گردنت ببند. راه که بروی صدای قشنگی میکند. بع بع
و بعد به بچه خرس گفت: تو تاکنون چمنزار را دیدهای؟ اگر بدانی چمنزار چقدر سبز و خرم و قشنگ است. تازه برای بازی کردن هم جای خیلی زیادی داری. دلت میخواهد آنجا را ببینی؟
بچه خرس گفت: بله… حتما و بعد به طرف چمنزاری رفت که بره بهش گفته بود.
بچه خرس به چمنزار که رسید این طرف و آن طرف پرید و روی چمن غلتید. زنگوله هم به گردنش تکان تکان میخورد و سر و صدا میکرد.
آن چمنزار نزدیک خانه بره کوچولو بود. مادر بع بعی از گم شدن پسرش خیلی ناراحت و نگران نشسته بود و گریه میکرد که ناگهان صدایی شنید و گفت: بچهها ساکت باشید. گوش کنید. مثل اینکه صدای زنگوله گردن بع بعی است.
مامان بره کوچولو با شتاب برای پیدا کردن فرزندش بیرون رفت، ولی در چمنزار به جای او، خرس کوچکی را دید که خوش و خرم روی چمنهای سبز میغلتید. رفت و او را از زمین بلند کرد و با عصبانیت ازش پرسید: تو این زنگوله را از کجا آوردی؟
خرس کوچولو با ترس جواب داد: زنگوله را خود بره کوچولو که در زندان پدرم است، به من داد.
مامان بع بعی دست بچه خرس را گرفت و به طرف خانه آنها راه افتادند. خرس بزرگ هم در این مدت هرقدر پسرش را صدا زده و دنبال او گشته، پیدایش نکرده بود و خیلی ناراحت و نگران بود و میگفت حتما پسر نازنینم گم شده.
در همین حال بره کوچولو به خرس گفت: آقاخرسه به گمانم بدانم که فرزندت کجا رفته و آقاخرسه گفت: کجا رفته.
بره کوچولو گفت: تو منو آزاد کن تا ببرمت به آن مکان چون همین طوری تو نمیتوانی پیدایش کنی.
خرس دست بع بعی را گرفت و به طرف چمنزار حرکت کردند. به وسطای چمنزار رسیده بودند که مامان بره کوچولو و آقا خرسه همدیگر را دیدند. بچهها فریاد زدند و هرکدام مادر و پدرشان را صدا کردند. آقاخرسه به مامان بع بعی گفت: زود پسرم را پس بده.
مامان گوسفند گفت: تو اول پسر مرا پس بده تا من هم پسرت را به تو برگردانم.
خرس گفت: پسر تو بیاجازه وارد جنگل من شده و باید تنبیه بشه. مامان گوسفند گفت: پسر تو هم زنگوله پسر مرا برداشته و وارد چمنزار ما شده. آقاخرسه کمی فکر کرد و دست بع بعی را رها کرد.
بعد از آن مامان بع بعی هم همین کار را کرد.
بچهها هرکدام به سرعت و با خوشحالی به سمت خانه و خانواده خود رفتند.
📚منبع: tebyan.net