یکی بود ، یکی نبود ، درآسمان قشنگ و آبی یک دهکده سرسبز و زیبا ، ابرهای سفید و مهربانی زندگی می کردند. آنها آنقدر مردمان خوب و زحمتکش دهکده را دوست داشتند که هر وقت لازم بود می باریدند و مزارع آنها را سیراب می کردند. در میان این ابرها، ابر کوچولویی بود که دلش نمی خواست ببارد. چون فکر می کرد اگر ببارد حتما” تمام خواهد شد، و اصلا دلش نمی خواست که تمام شود. گاهی هم فکرمی کرد “ابری که نبارد خیلی بی فایده است و هیچ کس آن را دوست ندارد.” ابر کوچولو خودش نمی دانست باید ببارد یا نبارد! این بود که ساعتها گوشه آسمان می نشست و به فکر فرو می رفت.

داستان ابر کوچولو ببار

یک روز قشنگ بهاری، ابرهای سفید و مهربان، شعر زیبای باران را خواندند و باریدند. آن قدر باریدند که آسمان صاف صاف شد. ولی راستی آسمان آبی آبی نبود، چون ابر کوچولوی غمگین ما هنوز همان گوشه نشسته بود و غصه می خورد.

تا این که باد مهربان که بوی باران را شنیده بود، آرام به دهکده رسید تا همه جا را خنک کند. بوی شالیزار خیس را با خود به اطراف ببرد، ناگهان چشمش به ابرکوچولو افتاد. جلو رفت و گفت:” هوا خیلی خوب است. چرا نباریدی؟”

ابر کوچولو گفت:” من نمی خواهم ببارم ، اگر ببارم تمام می شوم.” باد خندید و گفت:” نه عزیز من، تو اشتباه می کنی ، ابرها اگر ببارند تمام نمی شوند. به پایین نگاه کن، دهکده ی زیبا را ببین، ابرهای مهربان به کمک مردم رفته اند. بعضیها به شالیزار رفتند، بعضی ها به رودخانه و بعضی هم به جنگل. ببین آنها چقدر خوشحال اند. گوش کن تا صدایشان را بشنوی. این صدای آب، صدای ابر مهربانی است که از آسمان باریده. فردا که خورشید به همه جا بتابد و زمین را گرم کند آنها کم کم به آسمان برمی گردند و دوباره کنار هم می نشینند.”

ابر کوچولو اخمهایش را باز کرد و به زمین نگاه کرد، باد درست می گفت، در شالیزارها، جوانه های برنج خوشحال و خندان آب می خوردند، ماهی ها در رودخانه های پر آب می رقصیدند و درختان سبز جنگل برگهای تازه شان را می شستند . ابر کوچولو هیچ وقت بعد از باران به دهکده نگاه نکرده بود تا این همه زیبایی را ببیند.

باد گفت :” خوب حالا می خواهی بباری ؟” ابر کوچولو کمی فکر کرد و گفت:” ولی من خیلی کوچولو هستم. اگر ببارم حتما تمام خواهم شد.”

باد مهربان گفت:” تو اگر نخواهی چیزهای تازه یاد بگیری هیچ وقت یک ابر بزرگ نمی شوی. باید بباری و به جاهای دیگر بروی. همه چیز و همه کس را ببینی. اگر همیشه اینجا بمانی نمی توانی به کسی کمک کنی و دوستی داشته باشی.”

ابر کوچولو گفت:” باد مهربان، من می خواهم به همه کمک کنم و دوستان زیادی داشته باشم. اما … اما نمی خواهم ببارم. خواهش می کنم تو بگو چطور می توانم به همه کمک کنم؟”

باد کمی فکر کرد و گفت:” من از اینجا به سرزمینی می روم که در آسمانش ابری نیست. اگر دلت بخواهد می توانی همراه من بیایی و چیزهای تازه یاد بگیری.”

ابر کوچولو گفت:” خواهش می کنم من را هم همراه خودت ببر. من اینجا خیلی تنها هستم. می خواهم دوستان زیادی داشته باشم، مرا هم می بری؟” باد، ابر کوچولو را در آغوش گرفت و با هم رفتند. رفتند و رفتند تا به آسمانی رسیدند که هیچ ابری در آن نبود. خورشید گوشه آسمان نشسته بود. همین که باد و ابر کوچولو را دید خوشحال شد و با صدای بلند گفت:” سلام باد مهربان. با خودت مسافر داری؟”

باد گفت:” سلام خورشید خانم . این ابر کوچولو آمده تا چند روز مهمان تو باشد. او می خواهد به دیگران کمک کند.”

خورشید با مهربانی گفت:” ابر کوچولو خوش آمدی، مردم اینجا ابرو باران را خیلی دوست دارند. ولی در این آسمان ابری نیست که ببارد و یا وقتی که مردم اینجا در نور شدید و گرم من کار می کنند، کنار من بنشینند و برایشان سایه درست کند. اگر بخواهی می توانی پیش من بمانی، و هر موقع که مردم، پرنده ها و سبزه ها گرمشان بود جلو گرمای مرا بگیری و آنها را خوشحال کنی.”

ابر کوچولو وقتی که حرفهای خورشید را شنید خیلی خوشحال شد. چون او فکر نمی کرد که یک ابر کوچولو هم بتواند به دیگران کمک کند. باد مهربان از ابر و خورشید خداحافظی کرد و از آنجا دور شد.

از آن روز به بعد ابر کوچولو مهمان خورشید خانم بود، از آسمان به زمین نگاه می کرد وقتی که زمین از گرمای آفتاب داغ داغ می شد، آرام می رفت و جلوی گرمای خورشید را می گرفت. تا این که یک روز زمین گرم شد. آن قدر گرم که شالیزارها خشک و جوانه های برنج تشنه شدند. گلهای قشنگ پژمردند. آب رودخانه ها کم شده بود و ماهیها دیگر نمی رقصیدند.

ابر کوچولو با خودش گفت:” باید کاری کرد، آنها تشنه اند و ناگهان شروع کرد به باریدن. آواز باران را خواند و بارید، بارید و بارید. همه خوشحال بودند، برنج زارها پر آب شد، ماهی ها شادمانه در آب زلال رودخانه رقصیدند، گلها، گلبرگ های لطیفشان را به باران سپردند تا سیراب شوند. خورشید در گوشه ای نشسته بود و به ابر کوچولو فکر می کرد. ابر کوچولویی که می بارید تا همه را خوشحال کند. خورشید منتظر نشست تا ابر کوچولو دوباره به آسمان برگردد و از چیزهایی که روی زمین دیده بود برایش حرف بزند.

📚منبع: rangemehr.com

امتیاز دهید