وای! ببخشید، ندیدمتان!
میمون کوچولو روی درخت ها بازی می کرد. همه اش توی هوا، از شاخه ها آویزان می شد…
میمون کوچولو روی درخت ها بازی می کرد. همه اش توی هوا، از شاخه ها آویزان می شد…
روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. او…
هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه یک بچه را…
میمون کوچولو خانهاش را خیلی دوست داشت. خانهی او در یک شهر بزرگ، در یک باغوحش بزرگ و…
ابرک ابر کوچکی بود که یک روز شروع کرد هق هق گریه کردن. باد که از آن طرف…
یكی بود یكی نبود. موش كوچولو در لانه پیش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتنی می بافت.…
در دهی کوچک ، امّا بسیار زیبا و با مردمانی مهربان و دلسوز، پسرکِ چوپانی زندگی می کرد.…
جوجه کوچولو بالاخره تخم خودش را شکست و از آن بیرون آمد. مامان مرغ با خوشحالی او را…