خروس بی محل
یکی بود یکی نبود ، در یک روستای سرسبز ، مردی زندگی می کرد که خروس کوچکی داشت…
یکی بود یکی نبود ، در یک روستای سرسبز ، مردی زندگی می کرد که خروس کوچکی داشت…
یکی از شبهای تابستان بود. ماه نبود. ستاره هم نبود. هوا تاریک تاریک بود. نصف شب بود. سوسکها…
میمون کوچولو روی درخت ها بازی می کرد. همه اش توی هوا، از شاخه ها آویزان می شد…
روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. او…
هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه یک بچه را…
میمون کوچولو خانهاش را خیلی دوست داشت. خانهی او در یک شهر بزرگ، در یک باغوحش بزرگ و…
یكی بود یكی نبود. موش كوچولو در لانه پیش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتنی می بافت.…
جوجه کوچولو بالاخره تخم خودش را شکست و از آن بیرون آمد. مامان مرغ با خوشحالی او را…