آبشار یخ

خلاصه کتاب آبشار یخ

 فصل زمستان است و “سولویگ” شاهزاده خانم نازیبا به همراه خواهرش که چهره‌ای مسحور کننده و برادر کوچکش که قرار است جانشین پدر شود، به قلعه‌ای در دور دست‌ها فرستاده می‌شوند تا از آسیب حمله دشمن در امان باشند. همراه آن‌ها چند خدمتکار و محافظ نیز هستند.

همه آن‌ها منتظر خبر به پایان رسیدن جنگ هستند که ناگهان یک کشتی از سپاه جنگجویان برسرکر (وایکینگ‌ها) و قصه گوی پادشاه، به آنجا می‌رسند. آن‌ها برای محافظت بیشتر از خانواده پادشاه به آنجا فرستاده‌ شده‌اند، بسیار بزرگ، قوی و ترسناک‌اند. تا اینکه یک روز مسموم می‌شوند و بیشترشان از بین می‌روند. شک و تردید در میان افراد قلعه ریشه می‌دواند و رفتارها تغییر می‌کند.

اتفاقات در قلعه به‌ سرعت رخ می‌دهند و شخصیت‌ها چهره واقعی خود را نشان می‌دهد؛ و “سولویگ” به‌مرور شاهد آن می‌شود کسانی را که سال‌ها می‌شناخته، خائن و دروغگو می‌شوند و آنان که نسبت بهشان بدگمان بوده، به‌گونه‌ای دیگر عمل می‌کنند. همه احساس ترس یا ضعف می‌کنند.

اما برای “سولویگ” اوضاع به‌گونه‌ای دیگر رقم می‌خورد، او که با کمک قصه گوی پدرش متوجه استعداد خود در قصه گفتن شده، هر روز قدرت بیشتری را در تأثیرگذاری و مدیریت دیگران به دست می‌آورد. بالاخره دشمن حمله می‌کند، فرمانده برسرکرها، تنها جنگجوی باقی‌مانده نیز زخمی می‌شود. در حالی‌ که همه دچار درماندگی و استیصال شده‌اند، “سولویگ” تدبیری که می‌اندیشد و با کمک قصه‌گو آینده سرزمینش را نجات می‌دهد.