صبحی خاکستری بود.
مه همهجا را گرفته بود؛ خیابان، درختها، حتی پنجرهی اتاق «آروین».
او ایستاده بود جلوی آینه، موهایش را مرتب میکرد، ولی هرچقدر هم نگاه میکرد، حس میکرد تصویری که در آینه میبیند، با خودش فرق دارد.
در عکسهای دیگران، لبخندها واقعیتر بودند، لباسها قشنگتر، پوست صافتر، صداها مطمئنتر.
اما خودش؟
مثل کسی بود که همیشه چند قدم عقبتر است.
کیفش را برداشت، از خانه بیرون رفت و در مه صبحگاهی ناپدید شد.
—
در مدرسه، همه چیز مثل همیشه بود.
زنگ تفریح، جمع دوستان همیشگی دور هم نشسته بودند، با صدای بلند حرف میزدند و میخندیدند.
آروین ساکت گوش میداد. گاهی لبخند میزد، اما در دلش حس میکرد صدایش هیچوقت به گوش کسی نمیرسد.
کسی اگر هم نگاهش میکرد، زود نگاهش را برمیگرداند.
انگار حضورش بیصدا بود، مثل بخار روی شیشه.
وقتی زنگ خورد، معلم ادبیات وارد کلاس شد.
خانم یوسفی برگههای انشا را پخش کرد.
روی برگهی آروین، فقط نوشته بود: «کاش میتوانستم مثل دیگران باشم.»
خانم یوسفی لحظهای مکث کرد، چیزی نگفت، فقط لبخند آرامی زد و گفت:
«آروین، بعد از کلاس بمون، باهات حرف دارم.»
—
بعد از کلاس، آروین مردد ایستاد.
خانم یوسفی آرام گفت:
«تو خوب مینویسی. فقط… انگار از خودت میترسی. چرا؟»
آروین شانه بالا انداخت.
خانم یوسفی گفت: «یه تمرین برات دارم. برو یه جا که هیچکس نباشه، و فقط برای خودت بنویس. نه برای نمره، نه برای من، فقط برای خودت.»
—
آن روز عصر، آروین به سمت جنگل کوچک پشت شهر رفت؛ جایی که همیشه خلوت بود.
مه هنوز بین درختها میپیچید، و صدای پرندهها میان شاخهها گم میشد.
روی تنهی درختی نشست، دفترش را باز کرد.
اولش نتوانست چیزی بنویسد.
فقط نقطه گذاشت، خط کشید، خط پاک کرد.
اما بعد… انگار چیزی درونش باز شد.
شروع کرد از چیزهایی نوشتن که همیشه پنهان کرده بود:
ترسهایش، آرزوهایش، حسِ جا نماندن از بقیه، حتی خشمش از خودش.
هر کلمه، مثل سنگی بود که از شانهاش پایین میافتاد.
ساعتی بعد، وقتی دفترش پر از نوشته شد، احساس کرد نفسش سبکتر است.
سرش را بالا گرفت.
مه کمکم کنار میرفت، و از لابهلای درختها، نوری کمرنگ به زمین میتابید.
—
در روزهای بعد، آروین هر عصر به همانجا برمیگشت.
مینوشت، گاهی میخواند، گاهی فقط نگاه میکرد.
دیگر دنبال زیباتر نوشتن نبود، فقط میخواست واقعی باشد.
و کمکم… چیز عجیبی اتفاق افتاد.
در مدرسه، وقتی با دوستانش حرف میزد، صداش محکمتر شد.
وقتی لبخند میزد، چهرهاش زندهتر بود.
انگار دیگر دنبال تأیید کسی نبود.
یک روز، وقتی خانم یوسفی دفترش را دید، گفت:
«میدونی آروین، گاهی وقتی ما به دنبال پیدا کردن بهترین نسخه از خودمون هستیم، فقط کافیه به همون صدای درون گوش بدیم… اون خودش راه رو بلده.»
آروین لبخند زد.
دیگه لازم نبود چیزی بگه.
انگار مهی که همیشه دورش بود، حالا از درونش کنار رفته بود.
—
آن شب، جلوی آینه ایستاد.
چهرهاش همان بود، هیچ چیز تغییر نکرده بود.
اما نگاهش فرق داشت.
در نگاهش آرامشی بود، مثل نوری که از میان مه گذشته باشد.
دفترش را برداشت و گوشهی صفحه نوشت:
«شاید کافی بودن، یعنی همین؛
یعنی خودت را همانطور که هستی، ببینی و باز هم بگویی:
خوبه… همین خوبه.»