درخت شیطان
(داستان شب یلدا)
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پاييز طلایی ميرفت تا زمستان چهره سفیدش را نمایان کند. هوا سردتر شده بود. باد ابرهاي كوچك را به بازي ميگرفت، اين سو و آن سو ميبرد. خورشيد خسته هم كم كم ميرفت تا در دامان سیاه شب كمي بیاساید. گوسفندان تازه از چرا برميگشتند. از دوردستها صداي نوميد زوزه چند گرگ بگوش ميرسيد. بر ناربنها نارها در پوست خود نميگنجيدند. بعضيهاشان نيز جامه دريده و دانههاي دلشان پيدا بود. كلاغها هم خفته بودند. حال وقت جولان دادن بوفها بود كه از خرابهاي به خرابه ديگر براي جست و جوي غذا بالهايشان را بر هم زنند.
اما از مش قربان خبري نبود. از صبح زود که براي فروش محصولش راهی شهر شده هنوز باز نگشته بود. مشقربان میدانست انار در اين هنگام خاص مشتريهاي زيادي خواهد داشت. براي همين وانتش را پر از انار كرد تا بتواند زيان حاصل از خشكسالي سال گذشته را جبران كند.
توی خانه، گلنار دختر بزرگ مش قربان كتري را از روي اجاق برداشت و بقيه زغالها را درون منقل زير كرسي ريخت. آب سماور را هم عوض كرد، اتاق داشت گرم میشد.
بيبي سكينه زن مشقربان، دلش شور ميزد. ولي به روي خود نميآورد. رعنا دختركش، كناري نشسته، بیخیال با عروسک قشنگش بازي ميكرد. بابك گوسفندها را که از چرا آورده بود درون طويله جا داد، مرغها و خروسها را در لانه جمع كرد و درش را بست. به اتاق رفت. اما مش قربان هنوز برنگشته بود. درون اتاق همه دور كرسي جمع شدند.
مادربزرگ كه نگراني را در چشمان آنها ميديد خواست آنها را سرگرم كند گفت: «بچههاي خوبم ميخواهيد برايتان قصه بگويم.» رعنا با عروسكش پريد بغل مادربزرگ و با صداي كودكانه خودش گفت: «بله. من قصه میخواهم. من قصه میخواهم.»
مادر بزرگ مثل همه مادربزرگها این طور آغاز كرد:
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود. توي روزگارهاي خيلي خيلي دور پيرزني تک و تنها در كلبهاي كوچيك زیر کوه بلند زندگی میکرد. كنار كلبهاش درخت عجیبی بود كه ميوه غريبي داشت. مردم عقيده داشتند توسط شيطان كاشته شده. گلهایش آتشین و ميوهاش هم جهنمی است؛ به همین خاطر كسي جرأت نميكرد نزديك كلبه پيرزن بشه و همه از او ميترسيدند.
راستي پيرزن يك خال قلقلي و سياه هم گوشه دماغش داشت. هميشه از دودكش كلبهاش دود سفیدی بیرون ميآمد. پشت پنجره كلبه، چندتا شيشه بزرگ و کوچیک بود كه داخلش از چيزي شبيه خون پر كرده بود. مردم آبادي ميگفتند كه اول بچهها رو ميكُشه بعد خونشون رو ميكنه توي شيشهها!! اما كسي با دو چشمای خودش نديده بود. شبها دوتا جغد سفيد روي درختش نگهباني ميدادند تا اگه كسي به كلبه اون نزديك بشه بهش خبر بدهند.
يك شب از ابر سیاه، برف شروع كرد به باريدن؛ حالا نبار كي ببار.. برف همه جا رو سفيدپوش كرد و هوا هم حسابي سرد شد. مردی با دختر كوچيكش كه اسمش يلدا بود راهشون رو گم كرده بودند. سرگردون دنبال يك جاي گرم ميگشتند. از دور يك روشنايي ديدند براي همين خودشون رو به آنجا رساندند. نمیفهمیدند آنجا کجاست و صاحبش کیه. آخه يك كلبه؛ توي اون سرما و کولاک! براشون مهم نبود اونجا كلبه يك جادوگر باشه يا يك پري مهربون. جغدها صدا كردند پيرزن فهميد كه مهمون ناخونده داره.
یلدا و باباش از ناچاری در كلبه رو زدند. پيرزن قصه ما درب باز كرد آنها را برد داخل کنار بخاری سنگی؛ بعد چند تا تكه هيزم ريخت توي اون. یلدا و باباش هنوز از سرما ميلرزيدند. پيرزن گفت: الان براتون آش درست میکنم و دست به کار شد. بعد از مدتی رفت يك كم از معجون قرمزي كه توي شيشهها بود ريخت توي آشی که برای مهمونهای ناخونده بار گذاشته بود. با ملاقه چند بار همش زد تا حسابی جا بیفته. بعد سه تا كاسه و سه تا قاشق آورد و از دیگ سیاه آش توي كاسهها ریخت. هم خودش خورد هم به مهمونهای ناخونده داد بخورند. آش اونقدر خوشمزه بود كه يلدا گفت: بازم ميخوام.
پيرزن دوباره كاسهی اونها رو پر كرد. تا اينكه آش تمام شد. بابای یلدا گفت: یلدا، دخترم، پاشو بریم. پيرزن گفت: هنوز تا صبح خیلی مونده اگه الان برید توی این هوای تاریک و سرد حتما گم میشین، شاید هم یخ بزنید. با زبون چرب و نرمش مانع رفتن آنها شد. پیرزن باز رفت از توي كيسهاي كه روی ديوار آويزان كرده بود مقداري آجيل آورد. مخلوطی از انجير و بادوم و گردو و چیزهای عجیب و غریب دیگه… با هم خوردند. باز بابای یلدا خواست بلند بشه. پیرزن دوباره مانع رفتنشان شد.
اينبار پيرزن رفت از درخت شيطان چند تا ميوهی درشت و رسيده چيد و آورد. همونطور که میخندید، توی دلش گفت باید کاری کنم که این میوهها را هم بخورند؛ اگه اين ميوهها رو بخورند!… پیرزن اون ميوهها را هم به خوردشون داد. اون شب، شب خيلي طولاني بود صبح نميشد. يلدا و باباش بيخبر از همه جا كنار آتيش گرم خوابشون برد.
خلاصه، هوا داشت كم كم روشن ميشد كه دوباره جغدها صداشون بلند شد. پيرزن رفت در کلبه را باز كرد. ديد همه روستا با چوب و چماق ايستادند؛ جلوتر از همه كدخدا بود. كدخدا با عصبانیت گفت: زود باش بگو با يلدا و باباش چكار كردي؟
قصه مادربزرگ كه به اينجا رسيد به گلنار گفت: «ننه جون قربون دستت يك فنجون چايي برام بريز كه گلوم خشك شده.» همه داشتند قصه مادر بزرگ را با دقت گوش ميدادند.
مادربزرگ ادامه داد: آره ميگفتم بيچاره پيرزن هرچي ميگفت كه آنها صحيح و سالم كنار آتش خوابيدند. كسي حرفش را باور نكرد كه نكرد. بقول معروف مرغ كدخدا يك پا داشت. همه با هم وارد كلبه شدند. ديدند بیچاره پیرزن قصهی ما راست ميگه. اونها راحت آروم خوابيدند. اما بعدش با سر و صداي مردم بيدار شدند و ماجراي نجاتشون رو توسط پيرزن و خوردن آن ميوه براي همه تعريف كردند.
از اون روز به بعد اسم آن شب طولاني رو شب يلدا و اسم اون ميوه رو هم نار بمعني آتش گذاشتند. حالا هرکی گفت توي اون شيشهها چي بود جایزه داره؟ بيبيسكينه که چرتش گرفته بود با خمیازه گفت: «رب انار!!» همه خنديدند. مادر بزرگ گفت: قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونهاش نرسيد.
در همين لحظه در اتاق باز شد؛ مش قربان هندوانهاي بزرگ زير بغلش، با يك دختر كوچولو وارد شدند. بی بی سکینه گفت: چرا دير كردي؟… اين دختر كيه؟ مش قربان گفت: «وقتي داشتم بر ميگشتم كنار جاده تک و تنها نشسته بود فکر کردم از بچههای آبادی بالاست. بردمش پاسگاه آبادی بالا پرس و جو کردم از بچههای ده بالا نبود. سركار استوار گفت فعلاً كه از پدر و مادرش خبري نيست اگه ممكنه ببرش خونه خودتون تا تنها نباشه فردا بيشتر تحقيق كنيم تا پدر و مادرش رو پيدا كنيم.»
مش قربان دوباره گفت: «فقط فهميديم اسمش يلداست.»
📝نویسنده: محسن نیرومند
🔍منبع: سایت داستانک
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
کانال کتاب کودک و نوجوان
وب سایت “کتاب و کودک”
www.ketabokoodak.com