روزی چند شکارچی، بازی را باتیر زده بودند.باز پس از اینکه مقداری پرواز کرده بود جایی افتاده بود و ناله می کرد. درآن حوالی یک مرغ خانگی مشغول دانه برچیدن بود و مرتب این طرف و آن طرف می رفت ناگهان صدای ناله باز شکاری را شنید.

با احتیاط به سمت صدا رفت و دید که باز شکاری زخمی و نالان افتاده،کمی مکث کرد وگفت: باز شکاری چه اتفاقی افتاده؟ اگر کمکی از دست من بر می آید بگو.
باز که از درد به ستوه آمده بود با ناله گفت ای مرغ بی وفا دور شو! اگر هم کمکی از دستت برآید من هرگز حاضر نیستم کمکی به من بکنی چون از اخلاق و رفتارت خوشم نمی آید. مرغ خانگی که از صحبت های باز تعجب کرده بود با ملایمت گفت: مگر من به تو چه کرده ام که در مورد من این طور صحبت می کنی و از دیدن من بیزار هستی؟
باز در جواب گفت: می دانی عیب تو این است که نمک نشناس هستی و بی وفا هستی، اما من پرنده ای بزرگوار و بزرگ منش هستم و جوانمَردَم و ننگ دارم از این که با پرندگان بی وفایی مثل تو آشنا باشم و حرف بزنم.
مرغ که ناراحت شده بود پرسید: چرا بی دلیل سخن می گویی و به من تهمت بی وفایی و ناجوانمردی می زنی؟ مگر از من چه بی وفایی دیده ای که در نظر تو این قدر بد و نمک ناشناس هستم؟در صورتی که من یک مرغ اهلی هستم و تو یک پرنده ی وحشی… جوانمرد کسی است که حرفش دلیل ومنطق داشته باشد نه این که همین طور یک حرفی بزند. بگو ببینم چرا مرا بی وفا می پنداری؟
باز درحالی که قیافهی حق بهجانبی به خود گرفته بود گفت: هر چند دلم نمی خواهد باتو صحبت کنم اما به تو می گویم؛ علامت بی وفایی تو این است که آدمها این قدر به تو خوبی میکنند و برایت لانه میسازند و به تو آب و دانه میدهند و شب و روز از تو نگهداری و مراقبت میکنند.
ولی بعد از این همه خوبی وقتی میخواهند تو را در باغچه بگیرند از جلوی آنها فرار میکنی. به این گوشه و آن گوشه می دوی. میدانی تو از مرغهای وحشی هم بدتری و دائم غریبی میکنی. حق آب و نمک را نمیشناسی و از ارباب خود میترسی و فرار میکنی، اما ما بازهای شکاری با این که پرندگان وحشی هستیم همین که چند روزی با کسی آشنا شدیم و به او انس گرفتیم و از دست او نان و نمک خوردیم، وفاداری میکنیم و هر قدر هم که از آنها دور باشیم وقتی صدایمان کنند، بر میگردیم و روی دست و شانهی آنها مینشینیم و اصلا هم غریبی نمیکنیم و از مرغهای اهلی هم اهلیتر هستیم فقط اسم ما بد در رفته و شدیم مرغ وحشی!
مرغ خانگی سری تکان داد.گفت: خب حالا که با دلیل و منطق صحبت کردی من هم جوابت را با دلیل می دهم.گوش بده ای باز شکاری. دلیل این که گاهی مردم یکی را گناه کار و دیگری را بی گناه میدانند این است که از درد دلهای یکدیگر خبر ندارند و همیشه ظاهر کار را میبینند و با اطلاعات ناقصی که دارند قضاوت میکنند! تو هم در حق من همین اشتباه را میکنی.
باز شکاری که تعجب کرده بود پرسید: چه اشتباهی؟مگر تو چه درد دلی داری؟ مرغ خانگی گفت: اجازه بده الان برایت می گویم. خب تو فقط فرار کردن و گریختن مرا دیدهای و از درد دل من خبر نداری چون تو در برابر غذایی که به تو میدهند شکار میکنی و من هم در برابر دانهای که میخورم تخم میگذارم .پس تا اینجای کار هر دو مساوی هستیم.
اما علت باز آمدن تو و گریختن من این است که تو هرگز یک باز شکاری را بر سیخ کباب روی آتش ندیدهای و ترس جان نداری. اما من بسیار مرغ خانگی را بر سیخ کباب و در ظرف غذا بریان دیدهام و بیم جان دارم. خب حالا ای باز اگر تو هم مثل من، هم نوع خودت را بر سیخ کباب میدیدی آیا به آدمها نزدیک میشدی؟ اگر من از دست آدمها بام به بام میگریزم تو کوه به کوه میگریختی.
داستانی از کلیله و دمنه
📚منبع: mihanblog.com