یکی بود، یکی نبود. یک کلافِ کاموا بود که فکر می کرد یک چیز کوچولو توی دلش تکان تکان می خورَد. یک روز، راه اُفتاد و رفت پیش میل های بافتنی و گفت: « می شود من را ببافید تا چیزی که توی دل من است، به دنیا بیاید؟ »
میل های بافتنی قبول کردند. کلاف کاموا را بافتند و بافتند تا یک کُلاه شد. کاموا گفت: « بَه بَه، چه کُلاه قشنگی شدم! امّا هنوز یک چیز کوچولو توی دل من تکان می خورَد! »
میل های بافتنی، دو تا بَند هم برای کلاه بافتند. کاموا گفت: « چه بندهای بلند و خوبی! امّا هنوز آن چیز کوچولو توی دل من تکان می خورَد! »
میل های بافتنی فکر کردند و فکر کردند. ناگهان گفتند: « آهان، فهمیدیم چی توی دلت جا مانده! الآن درستش می کنیم! »
آن وقت با بقیّه ی کاموا، یک مَنگوله ی خوشگل و بَلا برای کلاه درست کردند. کلاه مَنگوله دار با خوشحالی گفت: « راحت شدم! همین بود که توی دلم تکان می خورد. » و مَنگوله اش را تکان تکان داد.
📝نویسنده: شراره وظیفه شناس
📚منبع: وبلاگ به یاد بابا