امروز چند تا کتاب جدید به کتابخانه آوردند تا در قفسه های مخصوص خودشان قرار دهند. اما مثل اینکه این کتابها هنوز کتابخانه ندیده بودند. چه کارهایی می کردند. بلند بلند می خندیدند. همدیگر را هل می دادند. حوصله نداشتند سر جایشان منظم قرار بگیرند. یک دفعه توی قفسه ها دراز می کشیدند و…
خلاصه حسابی آبروریزی درآورده بودند. اعضای کتابخانه از کار این کتاب ها تعجب کرده بودند. ولی چون همه با ادب و با حوصله بودند چیزی نمی گفتند و فقط چپ چپ به کتاب ها نگاه می کردند. منتظر بودند تا ببینند مسئول کتابخانه خودش چکار می کند.
مسئول کتابخانه یکی دوبار به کتابهای بی نظم تازه وارد تذکر داد که اینجا کتابخانه است نه پارک! اینجا باید سکوت را رعایت کنید و سرجایتان منظم قرار بگیرید تا کسی بیاید و یکی از شما را انتخاب کند و بخواند.
کتاب ها با تعجب گفتند “بخواند!”
مسئول گفت: “بله بخواند.” کتاب ها همه با هم بلند بلند شروع به خندیدن کردند و گفتند مگر کسی پیدا می شود که بخواهد مطالب ما را بخواند! مسئول کتابخانه اخم کرد و سر جایش نشست. صحبت کردن کتاب ها آرامتر شد، ولی هنوز هم همدیگر را هل می دادند و هر کدام سعی می کرد چند برابر خودش جا بگیرد.
کتاب های مودب و منظم قبلی، از دست کتاب های جدید شلخته، خسته و عصبانی شده بودند و زیر لب غر می زدند تا اینکه یکی از کتاب ها که از بقیه قدیمی تر بود، از کتاب های جدید پرسید: “ببخشید می تونم بپرسم شما قبلا کجا زندگی می کردید؟”
کتاب های شلخته نگاهی به هم کردند و گفتند :”لای اسباب بازی های ستاره خانم.” کتاب قدیمی گفت: “لای اسباب بازی ها !!!! اما کتاب باید توی کتابخانه باشد تا سالم و تمیز بماند. “
یکی از کتاب های شلخته گفت: “مگه نمی بینی بیشتر کاغذهای ما مچاله شده، جلدمون خراب شده، چند تا از کاغذهامون پاره شده….”
کتاب قدیمی با دلسوزی سرش را تکان داد و گفت” “حالا فهمیدم چرا انقدر همدیگر رو هل می دهید یا چرا نمی تونید سرجاتون بایستید. وقتی یک کتاب آسیب می بیینه شکلش زشت می شه و دیگه نمی تونه درست لای کتاب ها قرار بگیره.”
کتاب ها وقتی این حرفها را شنیدند دلشان برای کتاب های تازه وارد سوخت و دیگر غر نزدند و ساکت شدند.
کتاب قدیمی دوباره گفت: “حالا خدا را شکر الان توی کتابخانه هستید و دیگر زیر دست و پا و لای اسباب بازیهای بچه ها نیستید. اینجا کم کم شکلتان هم زیبا می شود و کاغذهای مچاله شده تان صاف می شود. بعد خودتان می فهمید که چقدر زندگی در کتابخانه کیف دارد. تازه از همه مهمتر، اینجا بچه ها شما را بر می دارند و قصه های قشنگتان را می خوانند.
این حرف ها انقدر روی کتاب های شلخته تاثیر گذاشته بود که می خواستند گریه کنند. آخر آرزوی هر کتابی این است که کسی آن را بخواند. هنوز حرف های کتاب قدیمی تمام نشده بود که یکی از بچه ها سراغ کتاب های شلخته آمد و سه تا از کتاب ها را برداشت تا با دوستهایش بخواند.
منبع: tebyan.net