ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال…
در دهی کوچک ، امّا بسیار زیبا و با مردمانی مهربان و دلسوز، پسرکِ چوپانی زندگی می کرد.…
جوجه کوچولو بالاخره تخم خودش را شکست و از آن بیرون آمد. مامان مرغ با خوشحالی او را…
بهار بود. گنجشکی توی لانه اش سه تا تخم گذاشته بود و روی تخم ها خوابیده بود، او…
یکی بود يکی نبود، مورچه زحمتکشی در بیشهای زندگی می کرد. يک روز مورچه دانه سنگينی را برداشت…
سالها پیش پسر کوچک بازیگوشی عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از…
چند تا بچّه توی کوچه، توپ بازی می کردند. یکی از بچه ها عینکی بود. یک دفعه توپ…
یکی بود، یکی نبود. یک کلافِ کاموا بود که فکر می کرد یک چیز کوچولو توی دلش تکان…