میوچی و کاکُلی
یکی بود یکی نبود. گربه کوچولویی بود به اسم میوچی که دوست داشت توی آفتاب لم بدهد و…
یکی بود یکی نبود. گربه کوچولویی بود به اسم میوچی که دوست داشت توی آفتاب لم بدهد و…
یکی بود، یکی نبود. در جنگلی سبز و قشنگ پر از گل های رنگارنگ همه ی حیوانات برای خود،…
تافی، ببر کوچولویی بود که داشت بین شاخ و برگ درختها بازی میکرد. اینور میدوید، اونور میدوید و…
خرگوش سفید داستان بود یک آرزوی عجیب داشت او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند او حیوان…
یکی بود یکی نبود. ننه پیرزنی بود که یک روز تصمیم گرفت به دیدن دخترش برود. پیرزن رفت…
فسقلی عینکش را پرت کرد و گفت : از حالا عینک بی عینک ، دیگر عینک نمی خواهم.…
یکی بود یکی نبود تو یه جنگل قشنگ یه زنبور کوچولو بود یه سنجاقک کوچولو و یه کرم…
یکی بود یکی نبود در یک باغ قشنگ که پر از میوهای جور واجور مثل گلابی، سیب و پرتقال…