یکی بود یکی نبود، ماشین قرمزی بود، کوچولو و شیطون. هر چی مامانش میگفت ماشین کوچولو، اینقدر تند نرو، گوش نمیکرد. میگفت: «مامان، تند رفتن خیلی کیف داره!» مامانش میترسید که نکند با این همه شیطونی بلایی سر ماشین کوچولو بیاید.

یک روز ماشین کوچولوی قرمز داشت توی خیابان تند میرفت که خورد به عصای پیرمرد. عصا پرت شد توی خیابان. پیرمرد ترسید. ماشین کوچولو آنقدر تند میرفت که او را ندید، اما صورتش خط خطی شد.
یک دفعه دیگر هم که تند میرفت، خورد به چراغ راهنمایی. چراغ ها قاطی کردند هی سبز می شدند، هی قرمز. خیابان هم شلوغ و پلوغ شده بود. چراغ های ماشین کوچولوی قرمز هم شکست.
شب که شد ماشین کوچولوی قرمز جایی را نمیدید. نمیتوانست راه خانهاش را پیدا کند. هر طرف که میرفت راه اشتباه بود. یاد حرفهای مامانش افتاد. اشکهایش چکچک ریخت روی زمین. یک گوشه خیابان نشست و چشمهایش را بست که یهو یک دسته نور خورد به چشمهایش.
اولش فکر کرد که چراغهای خودش است، اما بعد دید که یک دسته کرم شبتاب، دارند میروند. کرمهای شبتاب تا چشمشان به ماشین کوچولوی قرمز افتاد، به او گفتند: «ما را به خانه میبری؟ ما خیلی خسته هستیم!» ماشین کوچولوی قرمز گفت: «تاریک است. من هم چراغ ندارم.»
کرمهای شبتاب گفتند: «ما میشویم چراغ راه تو. زود راه بیفت.» ماشین کوچولوی قرمز خیلی خوشحال شد. صد تا کرم شبتاب سوار شدند و به خانهشان رسیدند.
ماشین کوچولو تازه فهمیده بود که خانه آنها توی همان پارکینگ ماشینها است و زود خودش را به مامانش رساند. صبح که شد مامانش دو تا چراغ خوشگل برای ماشین کوچولو خرید و ماشین کوچولو تصمیم گرفت که دیگر تند نرود.
نویسنده: طاهره خردور
منبع: zendegionline.com