یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا میکردم . دانههای برف رقص کنان میآمدند و روی همه چیز مینشستند؛ روی بند رخت، روی درخت ها، سر دیوار ها، روی همه چیز . دانهی بزرگی طرف پنجره میآمد. دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانه ی برف گرفتم. دانه آرام کف دستم نشست. چقدر سفید و تمیز بود! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت! زیر لب به خودم گفتم: کاش این دانهی برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم می گفت!

در این وقت از دانه برف صدا داد و گفت:
<< اگر دوست داری بدانی من سرگذشتم چیست، گوش کن برایت تعریف کنم. من چند ماه پیش یک قطره آب در دریای خزر بودم. همراه میلیاردها میلیارد قطرهی دیگر این ور و آن ور میرفتم و روز میگذراندم . یک روز تابستان روی دریا میگشتم . آفتاب گرمی میتابید. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطره دیگر هم با من بخار شدند. ما از سبکی پر درآورده بودیم و خود به خود بالا میرفتیم . باد دنبالمان افتاده بود و ما را به هر طرف میکشاند. آنقدر بالا رفتیم که دیگر آدمها را ندیدیم.
از هر سو تودههای بخار میآمد و به ما میچسبید. گاهی هم ما میرفتیم و به تودههای بزرگتر میچسبیدیم و در هم میرفتیم و فشرده میشدیم و باز هم کیپ تا کیپ هم راه میرفتیم و بالا میرفتیم و دور تر میرفتیم و زیادتر میشدیم و فشردهتر میشدیم. گاهی جلو آفتاب را میگرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریکتر میکردیم. آنطور که بعضی از ذرههای بخار میگفتند: ما ابر شده بودیم، باد در ما میزد و ما را به شکلهای عجیب و غریبی در میآورد. خودم که در دریا بودم، گاهی ابر ها را به شکل شتر و آدم و اسب و غیره میدیدم.
نمی دانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم. ما خیلی بالا رفته بودیم. هوا سرد شده بود. آنقدر توی هم رفته بودیم که نمیتوانستیم دست و پای خود را دراز کنیم. دسته جمعی حرکت میکردیم. من نمیدانستم کجا میرویم . دور و برم را هم نمیدیدم. از آفتاب خبری نبود. گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم. خیلی وسعت داشتیم. چند صد کیلومتر درازا و پهنا داشتیم. میخواستیم باران شویم و برگردیم زمین.
من از شوق زمین دل تو دلم نبود. مدتی گذشت. ما همه نیمی آب بودیم و نیمی بخار. داشتیم باران می شدیم. ناگهان هوا چنان سرد شد که من لرزیدم و همه لرزیدند. به دور و برم نگاه کردم. به یکی گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمین، آنجا که ما هستیم، زمستان است . البته در جاهای دیگر ممکن است هوا گرم باشد. این سرمای ناگهانی دیگر نمی گذارد ما باران شویم. نگاه کن ! من دارم برف می شوم. تو خودت هم…
رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمین. دنبال او، من و هزاران هزار ذرهی دیگر هم یکی پس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم. وقتی توی دریا بودم، سنگین بودم. اما حالا سبک شده بودم. مثل پرکاه پرواز می کردم. سرما را هم نمی فهمیدم. سرما جزو بدن من شده بود. میرقصیدیم و پایین میآمدیم. وقتی به زمین نزدیک شدم، دیدم دارم در شهر تبریز میافتم. از دریای خزر چقدر دور شده بودم!
از آن بالا می دیدم که بچه ای دارد سگی را کتک می زند و سگ زوزه می کشد. دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچه ای، از باد خواهش کردم که مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد. باد خواهشم را قبول کرد. مرا برداشت و آورد اینجا. وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و… >>
در همین جا صدای دانه ی برف برید. نگاه کردم دیدم آب شده است.
📝نویسنده: صمد بهرنگی
📚منبع: قصه های صمد بهرنگی