زرّافه صبح كه از خواب بيدار شد، ديد نه خودش هست، نه پاهای درازش، نه گردن و شكمش و نه چشمهای درشتش؛ ترسيد. گلويش اندازهى يك فندق بغض كرد. دويد بيرون. بدو بدو دنبال خودش گشت.

رسيد به آهو و پرسيد «تو منو نديدی؟ »
آهو گفت: « نه، نديدم. چی شده؟ گم شدی؟ »
زرافه سرش را تکان تکان داد و گفت: «اوهوم. فكر كنم گم شدم. آره، آره. گم شدم. خيلی هم گم شدم » و گلويش به انداز هى يك گردو بغض كرد.
آهو گفت: «نترس پيدا میشی. اگه يواش يواش بگردی، خوب بگردی حتماًحتماً پيدا می شی »
زرّافه يواش يواش گشت. خوب گشت. پيدا نشد. رسيد به گوزن و پرسيد: «تو نمی دونی من كجام؟»
گوزن حوصله نداشت ، گفت «نه. من از كجا بايد بدونم؟ برو دنبال كارت. برو كه حوصله ندارم »
زرّافه خواست بپرسد كه چرا حوصله نداری. امّا نپرسيد و رفت دنبال كارش. رسيد به شير و پرسيد: «تو منو نديدی؟»
شير خنديد. زرّافه پرسيد: « چرا می خندی؟ مگه خنده داره؟ خوبه تو هم گم بشی، من بهت بخندم؟ »
شير گفت: «آخه خيلی حواست پَرته. مگه يادت نيست من ديروز تو رو خوردم. الآنم تو، تو شكم منی »
زرّافه پرسيد: « خوردی؟ تو منو خوردی؟ آخه برای چی منو خوردی. مگه نمی دونی كه من دوست ندارم حالا حالاها خورده بشم؟ ها؟ مگه نمی دونی ؟»
و گلوش اندازه يك سيب بغض كرد.
شير گفت: « خب به من چه. می خواستی حواست را جمع كنی. می خواستب مواظب خودت باشی. می خواستی بازيگوشی نكنی تا خورده نشی »
بغض زرّافه كه انداز هی يك سيب شده بود، از تو گلويش پريد بيرون. زرّافه گريه كرد و گفت: « آخه مگه تو نمیدوني كه من يه زرّافهی كوچولويم؟ مگه نمی دونی كه من هنوز خيلی چيزها رو بلد نيستم. مگه نمی دونی زرّافههای كوچولو بايد بازی كنن، بازيگوشی كنن؟ مگه خودت كوچولو بودی بازيگوشی نمی كردی؟»
شیر گفت: «… خب چيزه… يعنی خب آره… میدونی خُب.. يعنی »
زرّافه گفت: « حالا زودباش. زودباش به جای حرف زدن دهنتو باز كن، بذار من بيام بيرون. ديگه هم منو نخور. آخه اين كه درست نيست هر کی كوچولو بود و خيلی چيزها رو هنوز ياد نگرفته بود تو بگيری بخوری شون»
شیر گفت: « خُب بابا باشه. بفرما. اينم از دهنم »
و دهانش را باز كرد. زرّافه بيرون آمد و رفت خانهاش. نه؛ اوّل رفت توى چشمه خودش را شست، بعد رفت خانه اش.
📝نویسنده: محمدرضا شمس
📚منبع: رشد نوآموز آبان ۱۳۸۹