دنیای خیالی
قسمت اول: روزی که مامان ثریا ۵ ساله شد!
اسم من دنیا است. اما دوست هایم من را دنیای خیالی صدا می کنند، چون فکر می کنند اتفاقاتی را که برای شان تعریف میکنم خیالی است!!!
اما من اینطور فکر نمیکنم.
گوش کنید تا برای شما هم بگویم…
اولین خاطره ام برای ۲ سال پیش است، یعنی روزی که مامان ثریا ۵ ساله شد!
چند روز بود که حسابی ناراحت و کلافه بودم؛ بهترین دوستم صبا به مسافرت رفته بود و من کسی را نداشتم که با او بازی کنم. دیگر از دیدن کارتون هم خسته شده بودم.
از دست مامان و بابا خیلی عصبانی بودم. بابا محسن که هر روز سرکار می رفت و شب بر می گشت و مامان ثریا هم که چند روز بود هر چه دستش می آمد، می شست و مدام کار می کرد.
توی اتاق با بی حوصلگی نقاشی می کشیدم که مامان آمد و گفت:
– یک کاری برای مامان انجام می دی؟
– چه کاری؟
– کارهام همه به هم ریخته، ۲ روز دیگه عیدِ و هنوز خونه تکانی تموم نشده؛ میشه یکم اتاقت رو مرتب کنی؟
عصبانی شدم و گفتم:
– مامااان، من چند روزه که با کسی بازی نکردم، شما هم که اصلا به من توجه نمی کنید، همش کار کار کار… ای کاش کار نبود. اصلا کاش شما هم سن من بودید تا با هم بازی می کردیم. ای کاش… اگر این اتفاق می افتاد من دیگه هیچ آرزوی نداشتم…
مامان ثریا چیزی نگفت، فقط به من خیره شد و از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد از اینکه مامان رفت صدای یک نفر را شنیدم که بلند مرا صدا می زد: دنیاااا کجاییییی؟
سریع از اتاقم بیرون رفتم و دیدم یک دختر هم سن خودم جلوی در خانه ایستاده. تا من را دید جیغ بلندی کشید و با سرعت به طرفم دوید.
من که ترسیده بودم خودم را عقب کشیدم و گفتم: تو کی هستی؟
دختر بچه گفت: منو نمیشناسی؟! من ثریام دیگه.
با تعجب گفتم: ثریا؟!
…
نویسنده و راوی: فاطمه معدنی