کوروش بزرگ (پدر ایران: قسمت پنجم)
سلام بچهها
من فاطمه معدنی هستم و امروز میخوام چهارمین قسمت از داستان پدر ایران که زندگینامه کوروش بزرگ هست تعریف کنم.
سلام بچهها
من فاطمه هستم و امروز میخوام پنجمین قسمت از داستان پدر ایران که زندگینامه کوروش بزرگ هست تعریف کنم
در قسمت قبل شنیدیم که هارپاک به دروغ به ماندانا گفت که در دوران بیماریش، کوروش دزدیده شده و وقتی او را پیدا کردند مرده بود.
ماندانا برای نوزادش خیلی گریه کرد و غصه خورد و در نهایت با اینکه در اعماق وجودش باور نداشت کوروش مرده، تصمیم گرفت به شهر خودش یعنی انشان سرزمین پارسها برگرده.
حالا بشنوید ادامه داستان
نشونه های بزرگ زادگی از کودکی در رفتار و کردار کوروش مشخص بود و هر کس که او رو می دید، تحت تاثیرش قرار می گرفت. او هر چه بزرگتر می شد، صفات زیباش مشخص تر می شد و هر کس می شنید که او فرزند یک چوپان، متعجب می شد. به این شکل، کوروش نوه آژیدهاک، بدور از او و در امن و آسایش بزرگ می شد تا اینکه در ده سالگی اتفاق عجیبی رخ داد.
یک روز کوروش با دوستانش در حال بازی بودند. بچه ها تصمیم گرفتند یک نفر رو به عنوان شاه انتخاب کنند که همه با شاه شدن کوروش موافقت کردند. پس یک تکه سنگ رو به عنوان تخت پادشاهی انتخاب کردند، تاجی از شاخه های درخت ها درست کردند، با گل و سبزه اون رو تزیین کردند و سر کوروش گذاشتند.
وقتی کوروش به تخت نشست، بقیه بچهها به او تعظیم کردند و او هم به روش شاهان هرکسی رو مسئول کاری کرد. در بین اونها بچه ای بود که نام پدرش آرتمبر بود و از درباریان کاخ آژیدهاک بود و برای مدتی مهمان خونه کدخدا بود. اون که بچه ای لوس و خود خواه بود، به دستورات کوروش گوش نمی داد و به مسخره به او می گفت: مگه تو کی هستی که من به حرف های تو گوش کنم؟
من هیچ وقت به تو تعظیم نمیکنم.
تو پسر یک چوپانی ولی پدر من از درباریان کاخ آژیدهاک.
و بعد کوروش هول داد و به زمین انداخت.
وقتی کوروش رفتار پسر بچه رو دید عصبانی شد و گفت: چرا به دستورات من گوش نمی دی؟ من شاه ایران، انشان و ماد و چندین کشور دیگه هستم و تو باید از من اطاعت کنی و اگر سرپیچی کنی تو رو مجازات میکنم. هر کس که به دستورات من گوش نکنه و فکر شورش در سرش باشه، تاوان سختی باید بده.
بچه ها با دیدن رفتار و شنیدن حرف های کوروش شگفت زده شدند و با خود گفتند چطور یک بچه در ده سالگی میتونه اینقدر محکم و قوی صحبت کنه جوری که انگار واقعا پادشاه ایران و انشان و ماد
در همین لحظه کوروش سر یکی از بچهها که نقش جلاد رو داشت، داد زد و گفت: چرا ترسیدی؟ مگه دستور منو نشنیدی؟ باید او رو بخاطر نافرمانی شلاق بزنی.
جلاد هم شلاقش رو که رشته ای از گیاه ها بود برداشت و ۱۰ ضربه شلاق زد. وقتی مجازات تموم شد پسر بچه گریه کنان به خونه کدخدا رفت و داستان برای او تعریف کرد.
کدخدا که خیلی عصبانی شده بود خواست که کوروش رو پیدا کنه و تنبیه کنه اما او اصرار کرد که می خواد هر چه زودتر از روستا بره و پیش پدرش برگرده.
آرتمبر با دیدن چهر غمگین و خسته پسرش ناراحت شد و دلیلش رو از کدخدا پرسید. او وقتی متوجه اتفاقی که برای پسر رخ داده بود شد خیلی عصبانی شد پس برای شکایت از دست پسر چوپان یعنی کوروش پیش آژیدهاک رفت.
آژیدهاک با دیدن چهره برافروخته و پریشان آرتمبر تعجب کرد و دلیل اون رو پرسید. آرتمبر هم تمام ماجرا رو مو به مو برای آژیدهاک تعریف کرد و از او خواست پسر میترادات رو تنبیه کنه تا نتیجه این بی احترامی ببینه.
این اتفاق که تا بحال سابقه نداشته آژیدهاک رو به فکر فرو برد، بعد ترسی در دلش افتاد که نکنه اون پسر نوه خودش باشه اما نمیتونست این موضوع باور کنه چون یادش بود که هارپاک گفته بود بدن بی جان نوزاد رو دیده پس چطور ممکن بود. آژیدهاک که نگران شده بود از هارپاک خواست هر چه زودتر به خونه میترادات بره و پسرش رو به کاخ بیاره تا ماجرا مشخص بشه.
حالا به نظرتون وقتی کوروش به دربار بیاد چه اتفاقی میفته؟
فکر میکنید آژیدهاک متوجه میشه که کوروش نوه خودش؟
برای اینکه جواب این سوال ها رو پیدا کنید باید قسمت بعد رو گوش کنید.
پس منتظر قسمت بعد باشید، همیشه شاد و سلامت باشید خدا نگهدار
این داستان از مجموعه داستانهای هزاردستان ایران زمین که قصد داره شما رو با تاریخ، هنر و فرهنگ کشورمون ایران بیشتر آشنا کنه
نویسنده، گردآورنده و راوی: فاطمه معدنی
منبع: پدر ایران نوشته دکتر میرجلالالدین کزازی