یک روز صبح آفتابی، پروانه‌ی کوچولو بال‌های رنگی‌اش را باز کرد.
باغ پر از گل‌های خوشبو بود و پرنده‌ها آواز می‌خواندند.

پروانه با خوشحالی گفت:
– چه روز خوبی برای پرواز!
ناگهان بادی شروع به وزیدن کرد.
او با صدای سوتی گفت:
– سلام پروانه! چرا تنها پرواز می‌کنی؟ بیا با من مسابقه بده!
پروانه کمی ترسید و گفت:
– اما تو خیلی قوی هستی، من بال‌های کوچکی دارم. ممکنه بیفتم!
باد لحظه‌ای فکر کرد. بعد آرام‌تر وزید و گفت:
– قول می‌دم آهسته بوزم. من فقط می‌خوام بازی کنیم.

پس مسابقه شروع شد.

پروانه از این گل به آن گل می‌پرید و باد هم دور او می‌چرخید. هر وقت پروانه خسته می‌شد، باد با ملایمت او را به سمت شاخه‌ای نرم می‌برد.

در میان بازی، یک عنکبوت تار بزرگی بین دو بوته کشیده بود. پروانه حواسش نبود و نزدیک بود گرفتار شود. اما باد سریع وزید و پروانه را به سمت دیگری برد.

پروانه با چشم‌های گرد گفت:
– وای! اگه تو نبودی، گرفتار تار می‌شدم.

باد با لبخند جواب داد:
– چون تو دوستم هستی، باید مراقبت باشم.

پروانه هم گفت:
– و من هم یاد گرفتم که تو فقط بازیگوش نیستی، بلکه می‌تونی خیلی مهربون باشی.

از آن روز به بعد، باد هر صبح پروانه را بیدار می‌کرد و پروانه هم با بال‌های رنگی‌اش در هوا می‌رقصید. همه‌ی گل‌های باغ خوشحال بودند که یک دوستی تازه در میانشان شکل گرفته است.

 

🌸 پیام داستان: دوستی واقعی یعنی همدیگر را درک کنیم، در سختی‌ها کنار هم باشیم و بازی و شادی را با هم تقسیم کنیم.

امتیاز دهید