یکی بود یکی نبود تو یه جنگل سرسبز و بزرگ یه سنجاب زبر و زرنگ بود که تو یک درخت مهربان زندگی می کرد. درخت با همه حیوانات جنگل خوب بود و میوه هاش را در اختیار همه حیوانات جنگل می گذاشت.

داستان درخت و سنجاب

اما این کار سنجاب را اذیت می کرد او دوست داشت که درخت فقط مال او باشد. اما چون درخت این طور می خواست سنجاب هم چیزی نمی گفت. یک روز که هوا خیلی طوفانی بود یک کبوتر تنها که تو طوفان گرفتار شده بود به درخت پناه آورد و درخت هم بهش میوه و جاداد. باز هم این کار باعث ناراحتی سنجاب شد و سنجاب حسادت کرد.

یک روز که کبوتر برای تهیه آب و دانه به اطراف جنگل رفته بود سنجاب  شروع به غیبت کردن کرد و به درخت گفت که کبوتر همش میگه که درخت خیلی کهنه است و همین روزهاست که خشک بشه و میوه هاش هم تلخ و بی مزه است.

آن قدر این حرف ها را زد که درخت باورش شد و وقتی کبوتر برگشت اون رو از خودش روند و بیرونش کرد و هر چی کبوتر می گفت که حرفی نزده درخت باور نمی کرد. کبوتر به ناچار و با ناراحتی  درخت آن جا را ترک کرد.

یک کمی که از آن جا دور شد مرد  تبر به دستی را دید که به سمت درخت  می رفت فهمید که چه خطر بزرگی درخت رو تهدید می کنه. یهو یاد جنگلبان افتاد و چون کلبه اش  را بلد بود سریع به سمت او رفت.

ولی وقتی سنجاب متوجه مرد تبر به دست شد و فرار کرد و هر چه درخت صداش کرد و کمک خواست توجهی نکرد. ولی همین که مرد تبر به دست اولین ضربه را زد مرد جنگلبان به موقع رسید و جون درخت را نجات داد.

حالا درخت پی به اشتباهش برده بود کبوتر را در آغوش گرفت و سالیان سال در کنار هم خوش و خرم زندگی کردند.

📚منبع: tebyan.net

امتیاز دهید