در جنگل سر سبز و قشنگی خرگوش باهوشی زندگی می كرد. يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه می كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند. ولی هيچوقت موفق نمی شدند.

يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من یک نقشه خوب دارم و اين دفعه می توانيم خرگوش را شكار كنيم .

گرگ گفت : چه نقشه ای ؟

روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهای سمی رشد می كنند و خودت را به مردن بزن . من پيش خرگوش می روم و می گويم كه تو مردی . وقتی خرگوش می آيد تا تو رو ببيند تو بپر و او را بگير .گرگ قبول كرد و به همانجائب رفت كه روباه گفته بود .
روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاری كرد .

با صدای بلند گفت : خرگوش اگر بدونی چه بلائی سرم آمده و همينطور با گريه و زاری ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهب از قارچ های سمی جنگل خورده و مرده اگر باور نمی كنی برو خودت ببين .

و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد .

خرگوش از اين خبر خوشحال شد پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است .
او همان جائی رفت كه قارچهای سمی رشد می كرد . از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روی زمين افتاده و تكان نمی خورد .

خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و از نزديك او را ببيند اما ناگهان پيش خودش گفت :‌ اگر زنده باشد چی ؟ آن وقت مرا يك لقمه چپ كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است .
بنابراين از پشت بوته ها با صدای بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتی گرگ ميمرد دهنش باز می شود ولی گرگ پير كه دهانش بسته است .

گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است .
خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه می كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است .

بعد با صدای بلند فرياد زد : ای گرگ بدجنس تو اگر مرده ای پس چرا دهانت تكان می خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد .

📝نویسنده: کانال کتاب کودک و نوجوان

امتیاز دهید