27 فروردین 1396 داستان کودک نگرانی بزغاله کوچولو بزغاله تشنه اش بود. رفت كنار رودخانه تا آب بخورد. خم شد و عكس خودش را توى آب… ادامه مطلب
20 فروردین 1396 داستان کودک زرافهای که گم شده بود زرّافه صبح كه از خواب بيدار شد، ديد نه خودش هست، نه پاهای درازش، نه گردن و شكمش… ادامه مطلب
19 فروردین 1396 داستان کودک قصه دو تا سنگ دو تا سنگ بودند، يكی سياه، یکی سفيد. يكی اينور رود، يكی آنور رود. سنگها دوست داشتند كنار… ادامه مطلب
17 فروردین 1396 داستان کودک دو مرغابی و یک لاک پشت يکی بود يكی نبود، زیر گنبد کبود ، غيراز خدا هيچكس نبود. در بركه ای دو مرغابی و… ادامه مطلب