کوروش بزرگ (پدر ایران: قسمت چهارم)

 

هزاردستان پدر ایران 4

 

سلام بچه‌ها
من فاطمه معدنی هستم و امروز میخوام چهارمین قسمت از داستان پدر ایران که زندگینامه کوروش بزرگ هست تعریف کنم.

 

در قسمت قبل شنیدیم که هارپاک به میترادات دستور داده بود که نوزاد ماندانا و کمبوجیه رو بکشه و میترادات نا‌امید و غمگین پیش همسرش سپاکو میره و مشکلش رو با او در میون میذاره. سپاکو کمی فکر میکنه و بعد ایده درخشانی به ذهنش میرسه که اون نگهداری کوروش بجای نوزاد از دست داده شون و به این شکل کوروش از مرگ نجات پیدا میکنه. حالا بشنوید از حال و احوال ماندانا

پس از اونکه هارپاک خبر کشته شدن نوزاد رو شنید پیش آژیدهاک رفت تا اون رو مطلع کنه. آژیدهاک با شنیدن خبر نگران شد و به فکر فرو رفت که چطور این خبر رو به ماندانا بگه که غمگین نشه و آسیبی بهش نخوره چون همونطور که در قسمت قبل گفتم ماندانا سخت دلبسته فرزندش شده بود. آژیدهاک پس از مدتی فکر کردن تصمیم گرفت رسوندن این خبر رو به عهده یکی از فرماندهانش به اسم آریاسپ که مردی قابل اعتماد و باهوش بود، بگذارد.

اگر یادتون باشه تو قسمت قبل گفتم که ماندانا مدتی بود که بیمار بود و برای حفاظت از کوروش در مدت مریضی اون رو ندیده بود. اما بعد از اینکه ماندانا از بستر بیماری بیرون اومد، اولین چیزی که خواست، دیدن فرزندش بود. در همین زمان آریاسپ فرصت رو مناسب دید و نزد ماندانا رفت. ماندانا با دیدن چهره غمگین و خسته آریاسپ تعجب کرد و پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ چرا کوروش رو پیش من نمیارند؟ مگه نمیدونند که من عاشق پسرم هستم و این چند روز که بخاطر بیماری او رو ندیدم سخت دلتنگش شدم؟
آریاسپ سکوت‌ کرد و چیزی نگفت.
ماندانا که داشت کم کم خشمگین می شد فریاد کشید: به من بگو چی شده؟ نکنه به فرزند دلبندم آسیبی وارد شده؟ چرا ساکتی و حرفی‌ نمیزنی؟

آریاسپ کمی مکث کرد و بعد با ترس جواب داد: بانویم من خجالت زده و شرمگینم کوروش رو دزیده اند.
ماندانا با شنیدن این حرف متعجب شد و با عصبانیت پرسید: دزدیده اند؟! مگه عقلت رو از دست دادی؟! چرا حرف بیهوده میزنی؟ چطور همچین چیزی ممکن؟! پس اینهمه نگهبان و پرستار کجا بودند؟!

آریاسپ با خجالت جواب داد: چی بگم بانوی من. شرمنده ام.
ماندانا دوباره پرسید: بگو بگو که به دنبال اون دزد رفتید و فرزند نازنینم رو پیدا کردید.
بگو که به زودی اون رو پیش من میارید.

آریاسپ گفت: بله او رو پیدا کردیم. اما…
ماندانا که صبرش تموم شد بود پرسید: اما چی؟
چرا درست جواب نمیدی؟
آریاسپ سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی جواب داد: اما او مرده.
ماندانا با شنیدن این خبر خشکش زد چون حرفی رو که شنیده بود باور نمیکرد و بعد فریاد بلندی کشید و بیهوش شد.

آریاسپ با دیدن این اتفاق با عجله بیرون رفت و کنیزها رو صدا زد. انها بالای سر ماندانا آمدند و او را به هوش اوردند. ماندانا اول مات و مبهوت به اطراف نگاه کرد و بعد به پهنای صورتش اشک ریخت و فریاد زد: وای از سرنوشت سیاه وای از این روزگار تلخ من! وای از این ستم! کدوم آدم بی رحمی تونست این کار رو با من و جگر گوشه ام بکنه؟ پسرم! تاج سرم!

او روز و شب این حرف ها رو میزد و بلند بلند گریه می کرد تا اینکه پس از چند روز، خسته و دلشکسته، تصمیم گرفت به کاخ خود برگرده تا در کنار همسرش کمبوجیه کمی قلبش آروم بگیره. گرچه او با وجود تمام اندوهی که داشت باور نداشت که کوروش مرده.

بچه های عزیزم درقسمت بعد میخوام در مورد دوران نوجوانی کوروش و اتفاقات جالبی که برای او رخ داد، تعریف کنم.

ولی یادتون نره اگر به تاریخ کشور عزیزمون ایران علاقه دارید و دوست دارید بیشتر در این موضوع اطلاعات دلشته باشید، میتونید بسته آموزشی هزاردستان تهیه کنید.

اگر دوست داشتید در مورد این بسته بیشتر بدونید و ثبت‌نام کنید، میتونید از طریق وب‌سایت کتاب و کودک دات کام اقدام کنید.

آدرس سایت رو در توضیحات این پادکست نوشتم.

همیشه شاد، پیروز و سربلند باشید
تا قسمت بعدی خدانگهدار

 

این داستان از مجموعه داستان‌های هزاردستان ایران زمین که قصد داره شما رو با تاریخ، هنر و فرهنگ کشورمون ایران بیشتر آشنا کنه

 

 

نویسنده، گردآورنده و راوی: فاطمه معدنی

 

منبع: پدر ایران نوشته دکتر میرجلال‌الدین کزازی

 

 

امتیاز دهید